۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

قیصر که زه زد

داشتیم از کلاردشت بر می‏گشتیم، آخر شب بود و جنگل و تاریکی، تابستون بود،ویلای یکی از دوستای بابا بودیم، نمی‏دونم چی شد یه هو خواستیم برگردیم، دو تا ماشین بودیم، ماشین ما و ماشین آقای بزرگی دوست بابا،جاده عینهو این جاده های تو فیلم ترسناکا بود، تاریک و پیچ واپیچ، ما جلو بودیم آقای بزرگی اینام پشت سرمون، وسطای راه یه موتوریه پیچید جلومون، تو جاده فقط ما بودیم و اون موتوریه، یارو هی ویراژ می داد جلومون و نمی‏زاشت رد شیم، بابا چنبار اومد سبقت بگیره موتوریه راه نداد، جاده ام خیلی تنگ و تاریک بود نمی‏شد کاریش کرد، بدجوری رو اعصاب بود من به بابا می‏گفتم به یارو فرمون بده یارو بره تو دره ولی بابا هی آروم می‏رفت.
خوب منم تو سن جوش و فیلمای بهروز وثوقی و قیصر و اینا بودم، همونجا فیلم شوروع شد، من شده بودم قیصر و بابامم خان دایی، که اگه بزنن تو گوشش سرشو می‏ندازه پایین و از گوشه تیفال می‏ره، بهشم می‏خورد آخه بابا یه موقعی کشتی گیر بود، پهلوون بود،کلی روش حساب می‏کردن و ازش حساب می‏بردن،هنوزم خیلا پهلوون صداش می‏کنن ولی بیشتر شده مهندس. خوب آره من قیصر ماجرا بودم و یارو موتوریه هم منصور آق منگل، خلاصه با هر بدبختی بود از یارو سبقت گرفتیم، یکم که رفتیم دیدیم آقا بزرگی اینا نیومدن، یکمی واسادیم بعد که دیدیم خبری ازشون نیست دور زدیم سمت بالا دیدیم بعله موتوریه زده بهشون و موتورشم وسط جادّست و خودشم واساده جلو ماشین و عربده می‏کشه و فحش می‏ده، آقای بزرگی و زن و بچشم واسادن دارن نیگاش می‏کنن، اینجاس که قیصر باید میرفت و دخل منصور میاورد، اما خوب نرفت، ترسید، زه زد، بابا رفت سمت یارو که آقا آروم باش لطفاً و از این حرفا ولی یارو ول کن نبود، اومد با بابا درگیر شه که یهو دیدیم یارو افتاده وسط جاده، بابا هم با مشت می‏کوبه تو صورتش، سر و صورت یارو پر خون بود، قیصرم که من باشم اون گوشه داشتم نیگا می‏کردم.
یارو پاشد کاسه کوزشو جمع کنه و همه چی داشت تموم می‏شد که یه هو یه نیسانیِ اومد چهار پنج نفر از توش ریختن بیرون و بعدشم دو سه تا ماشین دیگه و خلاصه، جنگی به پاشد، منم که خوب کلی ترسیده بودم ولی به هرکی میرسیدم با سنگ و چوب می‏زدمش، یکی رو از پشت زدم یارو برگشت دیدم چاقو دستشه نزدیک بود بشاشم تو خودم، یارو چیزی نگفت، برگشت.
نمیدونم چی شد ولی خلاصه دعوا تمو م شد و مام برگشتیم سمت پایین، دعواست دیگه، تموم می‏شه. من کلی تو کفِ بابا بودم کلی داشتم حال می‏کردم، بابا تو آینه ماشین نگا کرد دید لبش داره خون میاد، گفت دلم تنگ شده بود.
دم موتوریه گرم، بچه باید قهرمان داشته باشه.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

نان و پوری

گاهی که می‏شینم و با خودم فکر می‏کنم البته نمی‏شینم بیشتر وقتایی که رو تختم دراز کشیدم به این چیزا فکر می‏کنم، آره شروع می‏کنم به فکر کردن و مرور کردن، نه اینکه بگم خوب الان وقت فکر کردنه نه، یه هو میاد دست خودم نیست، ولی حالا مشکل اصلی اینجاست که بین اتفاقایی که واسه خودم افتاده و اتفاقایی که تو کتابا خوندم یا تو فیلما دیدم نمی‏تونم تمیز بدم، همشم یه پای قضیه تویی،یعنی باید کلی با خودم درگیر شم و کلی بزنم تو سر خودم که یادم بیاد تو این داستان لعنتی که تو سرمِ واقعاً من و تو بودیم یا نه، ببین چی‏کار کردی تو.
مثلاً یه بار یادم اومد من جلو خونتون منتظرت بودم که بیای و بریم واسه ناهار،من اونور خیابون بودم و چشمم به پله های خونتون بود، خیلی منتظر موندم، کون به کونم سیگار می‏کشیدم، بعد همینجور که منتظرت بودم یه هو یاد رضا پوری افتادم، بچه ها بهش می‏گفتن پوری بویی، پوری مریض بود یه مریضی داشت که نمی‏تونست خیلی جلو خودشُ بگیره گاهی می‏شاشید تو شلوارش، البته من هیچ وقت ندیدم بشاشه ولی خوب گاهی بو می‏داد، من و پوری اونموقع خیلی با هم رفیق نبودیم، نه واسه اینکه مریض بود، نه، همینجوری، فقط یکی دو دفعه باهم از مدرسه اومدیم سمت خونه، هر دو دفه ام پشت سرِ اون مختاری دیوث حرف زدیم و بهش فحش دادیم، نمی‏دونمم تو مدرسه چی‏کاره بود، یه چیز تو مایه های ناظم، ولی ناظم نبود، همش دور و بر معین و بقیه بچه خوشگلا می‏پلکید، دیوثِ بچه بازِ عوضی با اون دماغِ عقابیِ کیریش،اکثر بچه ها ازش خوششون میومد،از اون بچه بازِ عوضی، من حالم ازش بهم می‏خورد، پوری ام باهام موافق بود، سال بعدش پوری نیومد مدرسه، من یکی دو سال بعد فهمیدم که مرده، از همون مریضیه، تو این مدت حتی یه دفعه هم بهش فکر نکرده بودم، تا همون وقتی که اونجا منتظرت بودم، حالاام که دارم بهش فکر می‏کنم حس می‏کنم پوری بهترین دوستِ اونموقع من بود،خلاصه تو آخرش اون روز نیو‏مدی و منم زدم رفتم.
آره همینطور که تو تختم دراز کشیده بودم داشتم به همه‏ی اینا فکر می‏کردم، بعد یادم اومد که تو خونت تو یه کوچه بن بست بود، تو یه آپارتمان که اصلاً از بیرون پله نداشت، یعنی اصلاً من نمی‏تونستم اونور خیابون منتظرت باشم تا تو از پله ها بیای پایین، بعد کلی مخم زخم شد تا یادم اومد این قضیه یه قسمت از " نان آن سالها "ی هاینریش بل بود،همونجا که والتر منتظر هدویگ بود، آره خودشه ولی... ولی پوری اون وسط چی‏کار می‏کرد؟

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

او یک آرایشگر آرام بود

من یه آرایشگرم، یه آرایشگر معمولی تازه صاحب مغازه هم نیستم یعنی صندلی دوم آرایشگاه مال منِ، صاحب آرایشگاه برادر زنمه که مغازه از پدرش بهش رسیده، پدرش کلی جون کرد تا این آرایشگاه رو داشته باشه، برادر زنم آدمِ خوبی ولی زیادی حرف می‏زنه یعنی خیلی زیادی حرف می‏زنه، من زیاد حرف نمی‏زنم بیشتر سیگار می‏کشم، من یه خونه دارم که جای بدی نیست و یه زن، آره یه زن دارم زنمم چیزِ بدی نیست چون زیاد حرف نمی‏زدم بهم پیشنهادِ ازدواج داد،بهش گفتم شاید لازمه بیشتر منو بشناسه ولی اون گفت که همین‏قدر کافیه، الانم همو همونقدر می‏شناسیم، زنم تو یه فروشگاه کار می‏کنه تو یه فروشگاه لباس و لوازم آرایشو اینا، حسابدارِ، کلیم از کارش خوشش میاد، عاشقِ اینه که بدونه چی کجاست، رابطش با صاب کارش یه کم بیشتر از رابطه‏‏ی کارمند و رئیسِ، یه کم بیشتر ینی گاهی با هم می‏خوابن، البته من اصلن به این قضیه حساس نیستم یعنی کلن به تخمم نیست.
خوب من یه روز تصمیم گرفتم یه سر و سامونی به زندگیم بدم، ینی خواستم یه پول وپله‏ای به هم بزنم، ینی فک کنم از اینکه یه آرایشگرِ معمولی باشم خسته شده بودم، آره تصمیم گرفتم زندگی معمولیم و یکم عوض کنم،به گا رفتم، ینی واقعاً بگا رفتم، هر چی که داشتم از دست دادم،همه چی شرو کرد به خراب شدن، همه چی یعنی زنم، خونم و هر چیزِ دیگه ای که داشتم و حتی آرایشگاه که البته مالِ برادر زنم بود، من خواستم تغییر کنم و همه چی بگا رفت ینی واقعاً همه چی، چند وقت دیگه هم اعدامم می‏کنن البته این یکی خیلی مهم نیست.
خوب من یه آرایشگرم با یه زندگی معمولی، یه آدم معمولی اگه بخواد زیادی تغییر کنه بگا می‏ره...


مردی که آنجا نبود



۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

شیزوفرنی

اسمش را یادم نمی‏آید
اسم مریضی را
به دکترم می‏گویم
خیلی وقت است که دیگر
تو را نمی‏بینم
می‏گوید حالم رو به بهبود است
راستی
تو اینجا چه کار می‏کنی؟

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

نه آسمان عاطفه ندارد

به زندگی نباید فکر کرد، به مرگ هم یا به آدمها زنده یا مرده، امروز یا آغاز چیزی‏ست یا پایانش، هیچ چیز در میانه‏ی خود نیست، فقط آغاز شدن و پایان گرفتن است، رویاها و کابوس‏ها هیچ وجه اشتراکی با هم ندارند اما هیچ تفاوتی هم بینشان نیست.
با پریدن اوج نمی‏گیری، میوفتی حالا پرواز یا سقوط همه‏اش یک گه است، گم شدن در شهری شلوغ، من قارچهای سالاد را دوست دارم و از کشفشان لذت می‏برم و از گوشتهای چرخ کرده ته بشقاب ماکارونی‏ام که از چنگ چنگال فرار کرده اند بدم می‏آید، آنها فرار کرده‏اند، من فرار کرده‏ام فرقی نمی‏کند، باید خورده می‏شدم یا یک آشغال، فرقی نمی‏کند، همه‏اش یک خیابان است، هیچ راه دیگری نیست، نه درست نه غلط.
هیچ‏گاه هیچ چیز خالقی نداشته است، من زاده نشده‏ام، من تف شده‏ام، شاید یک خِلط زرد‏رنگ کف خیابان، باران بیاید به فاضلاب می‏روم نیاید بخار می‏شوم و کمی بعدتر به فاضلاب می‏روم. اینجا مادری دخترش را سلاخی کرده است و او فقط تف می‏کند، هی تف میکند هی تف می کند.رستگاری در کار نیست ما همه به فاضلاب می‏رویم یا کسی سیفون را می‏کشد، سوسکها بالا می‏آیند.
این قاشق و چنگالها با هم یکی نیست، من می‏خواهم قاشق و چنگالهایم شبیه به هم باشند، آنها حق دارند. من قد بلندم، پاهام به آن طرف میز می‏رسد، نه حالا نه، هنوز به اندازه‏ی کافی کلفت نشده‏ام، میز خوبی نمی‏شوم، شاید چند بسته خلال دندان و چند تایی مداد، مدادها خوش‏مزه‏اند اما نباید رویشان پاک‏کن داشته باشد،غلط اضافی هیچ وقت پاک نمی‎‏شود. زندگی یک غلط اضافی بود، من نکردم ، مردن هم یک غلط اضافی است می‏کنم.

پ.ن:عنوان از متن کتاب "تنهایی پر هیاهو" نوشته "بهومیل هرابال"

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

من دشنه در دیسم
بوی نان نمی‏دهم
خیسم
سر ماست را
یا سر سگ که بجوشد
من یک گلوله ام
در تن یک خوک
یا در شقیقه‏ی زنی زیبا
من یک سرنگ خالی‏ام
در گوشه‏ی خیابان
خاک سفید
من یک زنم
برهنه
در تخت یک ابلیس
یا کونِ لق فرشتگان
که با من نمی‏خوابند
من نغمه ام
به ساز نشسته به بزمی
یا در عزای سگی
من یک نوار تست حاملگی
بشاش
مثبت و یا منفی
من چلچراغ بزرگم
در سقف
هنگام زلزله
من مین تک نفره
گاهی به وقت صلح
من یک مسلسلم
یک بمب
یک نگاه
آری کشنده ام
من بوسه ام
یک عشق
آری کشنده ام
من جوخه ام
آتش
من تیغ بر گلو
آری من این همه
یا نه
برگرد پیشِ من

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

حسرت واجب است بر تو پای نشئگی

قاعدتاً شیش سالم بود که می‏رفتم پیش‏دبستانی، یعنی یه دبستانی بود که توش پیش‏دبستانی‏ام داشت، سمیرا جون خیلی خانومِ خوبی بود خیلی هم مهربون بود خوشگلم بود، اما من عاشقش نشدم، آخه خیلیا عاشق اولین خانوم معلمشون می‏شن، احتمالاً اونموقع نمی‏خواستم وارد یه مثلث یا مربع یا ذوذنقه‏ی عشقی بشم اونموقع بیشتر می‏فهمیدم، یه روز سمیرا جون یه ساعت زودتر خواست بره واسه همین آقای انوری اومد که مارو تا آخر ساعت نگه داره آقای انوری ناظم مدرسه بود یه کوتوله‏ی خپل کیری یادم نمی‏آد چی‏کار داشتیم می‏کردیم ولی احتمالاً کار خاصی نمی‏کردیم، من جیشم گرفته بود(اون موقع جیش بود الان شاش) گفتم آقا آجازه ما می‏خوایم بریم دسشویی گفت نه بشین الان زنگ می‏خوره پنج دیقه بعد گفتم باز نزاشت کس ‏کش، جیش کردم تو شلوارم، فکر کنم کسی نفهمید، یعنی اگه هم فهمیدن به روم نیاوردن، خونمون نزدیک مدرسه بود کسی هم نمی‏اومد دنبالم خودم می‏رفتم خونه، وقتی رسیدم کسی خونه نبود، شلوارم رو در‏آوردم گذاشتم رو بخاری خشک شه، خونه بوی شاش گرفت، بعدش دیگه یادم نمی‏آد، به کسی هم نگفتم چی شد که جیش کردم ولی هنوزم که هنوزِ بزرگترین حسرت زندگیم اینه که چرا اونروز تو کلاس در نیاوردم بشاشم به آقای انوری.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

کمی بزرگ شو خدا

من و بابا خونه تنهاییم دو تایی، دارم واسش ناهار درست می‏کنم. مرغ و گوجه و پیاز می‏ریزم تو قابلمه میزارم بپزه، همینو بلدم، می‏گردم می‏بینم پیاز نداریم. مامان یه دو روز که خونه نباشه خونه خالی می‏شه، الان یه چند روزیِ رفته کرج پیش میثم. میثم الان یه چن وقتیه حالش بهتره یعنی ازبس که از صبح تا شب سر کارِ یادش می‏ره حالش خرابه ، یادش می‏ره که نمی‏دونه بچش که الان یه یه سالی هست به‏دنیا اومده اسمش چیه، اصلن پسر یا دختر یادش می‏ره اصلن به زنش فکر کنه به تینا یادش می‏ره که نیست، ولی مگه می‏شه یادش بره؟ سعی می کنه یادش بره خیلی سعی می‏کنه، یه بار از بس یادش نرفته بود تو خواب سکته کرد، تا یه هفته نمی‏تونست حرف بزنه، الان حالش بهتره وقتی تنهاست سیگار می‏کشه، تا حالا سیگار کشیدنش ندیدم ولی از فندکای تو اتاقش می‏دونم که می‏کشه و از این که داره سعی می‏کنه از اینکه وانمود می‏کنه، آدمایی که وانمود می کنن سیگار می‏کشن، منم وانمود می‏کنم منم سیگار می‏کشم وانمود می‏کنم مهم نیست که تو نیستی خودمم داره باورم می‏شه، مامان هم حالش خوب نیست ولی وانمود می‏کنه خوبه سیگارم نمی‏کشه.
شریک بابا الان آمریکاست از بس همه چی عن‏توعن شده اوضاع اونم بهم ریخته، اوضاع بابا هم بهم ریخته کاراش گره خورده گره خورده به خودش به وضع میثم به حالِ مامان خیلی هم وانمود نمی کنه که همه چی خوبه، سیگارم نمی‏کشه.
می‏رم از تو یخچال گوجه وردارم می‏بینم رو فریزر کوچیکه تو یه کیسه فریزر یه پیازِ نصفه هست قبلاً نبود مطمئنم نبود. کارِ خداست خودش گذاشته اونجا، خدا فقط مُرده واسه همین کارای کوچیک.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

همونجور کج خوشگل

داره بوی گندش در میاد، بدیشم همینه، اگه تموم شه خوبه ولی تموم نمی‏شه، می‏گنده، می‏پوسه. دارم فراموشت می‏کنم یعنی نه اینکه فراموش کنم نه ، ولی کم یادم میاد. اولا فکر می‏کردم که خوب حالا باید شب و روز به تو فکر کنم. هی یادت بیاد هی غصم بده هی سیگار بکشم هی بمیرم هی هر‏روز هر‏روز "هر‏روز اندکی مردن و گاه..."ولی الان کمتر بهت فکر می‏کنم شاید روزی یکی دوبار سیگارم کم می کشم ولی بیشتر از روزی یکی دوبار، آره همینه که حالم داره بهم می‏خوره ازش، شیش ماه زمان زیادیِ واسه فراموش کردن واسه اینکه یادت بره یه چیزی عوض شده، عوض شده ولی نمی تونی بفهمی که عوض شده یعنی می فهمی ولی فکر می کنی مهم نیست وقتی دستت می‏خوره به قوطی گوش‏پاک‏کن وهمه ی گوش‏پاک‏کنا می‏ریزن رو زمین بعد می‏شینی جمعشون می کنی و دوباره می‏زاریشون تو قوطیش، همشون سر جاشونن کثیفم نشدن ولی دیگه اونجورِ کج خوشگلی که اول کنار هم بودن نیستن اما باز می‏شه بکنیشون تو گوشت و زرد و کثیف شن، مثل یه قرقره که وقتی یه دفه نخ از دورش باز کنی دیگه نمی تونی مثل اول ببیچی دورش، همونطور کج خوشگلی که بود نمی شه یه جوری قر قاطی اما خوب باز می شه دکمتو باهاش بدوزی.

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

پروازگاه

هیچگاه برای من ننشستند بر زمین
من هر چه دیدم پرواز بود
رفتن بود

شانه شانه

همیشه خیابانی بود
مهربان
وقتی تو هم‏شانه‏ام بودی
تا برای دو جفت شانه کنار هم
درکنارِ خود
جای خالی داشته باشد
یا نه
اصلن
آنقدر ماشین‏هاش آدم باشند
که سر‏خوشان بی‏خیال را
سلامی کنند و بگذرند
از روزی که شانه‏هات
بی‏که شانه‏ه‏ام کنارش
در خیابانی رفت
شانه‏‏هام لرزید
از هق هقی
در خیابان‏هایی که همه‏شان
بی‏رحمانه به سمتِ فرودگاه
می رفتند

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

عمو فرامرز و سیگارِ بی شرف و مردهای عالم

عمو فرامرز یه مرد خوش تیپ با یه سیبیلِ کمونیستی ِخوشگل، یه کمی موهای جلوی سرش ریخته ولی این باعث شده خوشتیپ تر بشه، البته تو عکسای جوونیاش با بابا هم موهاش همینقد بوده، از رفیقای قدیمیه باباست از همونا که می‏شن عمو، از همونا که باباها همیشه تعریف می‏کنن، من و فلانیو فلانی، منو فرامرز و جمشید، عمو جمشید سه چهار سال پیش یه هویی مرد فکر کنم چهل‏و‏پنج شیش سالش بود سیگار زیاد می‏کشید، اما از خستگی مرد، همیشه به کیوی می‏گفت گیوی مام همیشه می‏خندیدیم. عمو فرامرز تو جوونیاش تکاور بوده بعد انقلاب بیخیال می‏شه همون موقع که فری و عزیز و کشتن،البته قبلشم بی‏خیال شده بوده، فری اسمش فریدون بود داداش عمو فرهاد، کشتنش ،عمو فرهاد چند سال بعد اسم پسرشو گذاشت فریدون البته تو شناسنامش امیر بود!
یه عکس عزیز تو لباس سربازی همیشه تو اتاق بابا بود اما الان چندسالیه که تو یکی از اتاقای خونه‏باغِ از وقتی از اونجا رفتیم همونجا موند، یه چیز دیگه هم از عزیز مونده، یه تسبیح شاه مقصود که از اولش تا پارسال ته صندوقچه بوده، زیرِ شناسنامه‏ها اما از پارسال تاحالا من میندازم گردنم، همینجوری، حال می‏کنم باهاش.
عمو فرامرز سی سال سیگار کشید شایدم بیشتر تو همه‏ی عکسای جوونیش سیگار دستش بود یا رو لبش منم از بچهگیام عمو فرامرز رو با سیگارش یادمه، این آخریا که تو شرکت سیگار می‏کشیده می‏بینه بعضی همکاراش خودشونُ چس می‏کنن که مثلا وای دودِ سیگار و اینا، بعد تو شرکتشون می‏گن که هرکی می‏خواد سیگار بکشه باید بره بیرون بکشه، عمو فرامرز از اون روز به بعد دیگه سیگار نکشید، میگفت یه عمر با عزت سیگار کشیدم حالا با خفّت بکشم؟ نمی‏کشم.
عمو فرامرز اگه ببینه زندگی کردنش با خفّتِ، می‏میره
عمو فرامرز جاش تو ستونِ مردای منه، کنارِ بابا و مارادونا و عزت الله انتظامی و شجریان و معدود مردای دیگه ای که موندن

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

منطق

-همون دفعه ی اول که اون دوتا رو با هم دیدم فهمیدم با هم بمون نیستن
+چه طور؟
آخه وقتی پوریا بعد غذا آروغ زد تینا به روی خودش نیاورد
+!!!!!!

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

خدا یا اندی


زندگی این روزها شده مثل پاپ آرتای اندی وارهول، تکراری زیاد مث هم ، هر روز همون گهی که دیروز بود فقط رنگ گهه یک کم عوض می شه ولی باز گهه

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

فقط انگار که تو مردی

لپ تاپ روشنه و مارکتا ایرگلوا داره می خونه if you want me همین موقع ها المیرا اس ام اس بازیش گرفته بعد از چنتا اس ام اس چرت پرت می رسه به این چه خبرای لعنتی که منم یه گهی می خورم میگم هیچی سیگار و بی خوابی بعد هی گیر می ده چرا چی شده آخه نمی دونه تو رفتی بعد چند ماه هنوز نمی دونه، آخه اونم نیست دوره ...میگم خوبم و دیگه جواب نمی دم بعد هومی اس ام اس می ده و من سعی میکنم یه جوری جواب بدم که خیلی خوبم و سر حالم که یه جورایی خودمم باورم شه ولی یکم زیاده روی می کنم، هومی زنگ می زنه میگه همینطور دارم تو خیابون راه میرم می خندم از حرفات می گه ملت همه دارن نیگام می کنن، بعد نمی دونم چرا همیشه باید تو حرفامون این چه خبر و چی کارا می کنی لعنتی باشه، بعد منم نمی تونم به هومن نگم الان چه جوریم میگم گوزلنگِ گوزلنگم یه هو پا شدم اومدم پیش مامان اینا قرار بود آخر هفته بیام نتونستم دیگه اونجا وایسم مغزم تو دهنم بود، هومن میگه دیگه نمی خندم خندم و خوردم میگه شب بهت زنگ می زنم و قطع می کنه، بدیش اینه که پیش مامان اینا سیگار نمی کشم ولی باز خیلی خوبه، هومنم خیلی این روزا غنیمته واسم مثل یسگار مثل مامان مثل خونه همینارو هم نمی تونم همشو با هم داشته باشم، مامان اصلن نمی پرسه چمه ولی هوامو داره، وقتی می بینه ساق پام ترکیده و میگم پایه ی استگاه تاکسی خورد بهم نمی گه خوب حواست کجاست، میگه آخ مواظب باش پیام ...یه جوری میگه که آدم دلش می خواد بزنه زیر گریه ولی نمی شه بعد این همه سال که سرمو نزاشتم رو زانوش گریه کنم یه هو بزنم زیر گریه نمی شه ... نمی دونم کجا باید گریه کنم اگه مرده بودی می اومدم سر خاکت حسابی گریه می کردم...
آخه از بس که یه هویی رفتی و همه چیز یه هو وایساد و تموم شد اصلا انگار نمی شه که رفته باشی یه جوری که بیشتر انگار مردی تا اینکه رفته باشی از بس که دیگه می دونم نمی شه برگردی و از بس همه چی خوب بود و تو رفتی و از بس که یه هو...آره انگار می کنم که مردی فقط می مونه خاکت که بیام بشینم گریه کنم...

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

صدای سوت رو لب یه مرد خسخته

من تمام خیابان های این شهر را با تو
حرف زده ام
بی تو
سوت زده ام
+

یه چیزایی رو آدم باید بگه

دیروز هیلدا رو دیدم شایدم پریروز بود، نشسته بودم تو کافه رو میز کنارِ در بغل بهنام که باز داشت تو دفتر یه چیزی می کشید بعد دیدم یه دختری اومد تو و کیفش رو گذاشت رو یه میزی و برگشت سمت در من چند لحظه بعد برگشتم و دیدم ا هیلدا صدا کردم هیلدا ، برگشت و سلام کرد و دست داد و گفت از پشت نشناختمت یه سالی می شد که ندیده بودمش بعد همونجوری که واساده بود یه کمی حرف زدیم و گفت که واسه کارای پایان نامش اومده و از کنکور ارشد گفت و کلی به استادا فحش داد و خندیدیم و یک کمی کسشر گفتیم بعد رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت و بعدش خدا حافظی کردیم و رفت ، از دیدنش خوشحال شدم ولی این روزا وقتی از یه چیزی خوشحال می شم یا حتی غصه دار می شم خیلی معلوم نیست یعنی حتما باید بگم که چه جوری ام الان به هیلدا نگفتم که از دیدنش خوشحال شدم یعنی اینجوری اون نفهمید که از دیدنش چقد خوشحال شدم و شاید دیگه نبینمش و اون هیچ وقت نفهمه که تو بهار امسال من از دیدنش خیلی خوشحال شدم، باید بهش می گفتم، یه چیزایی رو آدم باید بگه

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

بوسيد گذاشت كنار

شنيدي مي گن يارو خلافو بوسيد گذاشت كنار، طرف تئاترو بوسيد گذاشت كنار، سيگارو بوسيد گذاشت كنار، زندگي و بوسيد گذاشت كنار، تو منو نبوسيده گذاشتي كنار...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

چرا؟

خدايا به نفعتِ منو نكشي، پام برسه اون دنيا من مي دونم و تو!

اي عشق با تو خرف مي زنم اي رنج مگر آجري؟

همين ديروز مي خواستم يه سري آهنگارو از تو گوشيم پاك كنم، آهنگاي پلي ليستِ Kaçar رو ، فكر كنم فعلن بايد باشن..

دو ميز آنطرف تر و من يله

آخ كه ديشب چقد خنديدم...آخ كه ديشب چقد خنديد...آخ كه ديشب چقدر خند...آخ كه ديشب چقدر ديدم...آخ كه ديشب چقدر...آخ ديشب...آخ كه ديشب چقدر...اين كيبورداي لعنتي ام كه اشك آدم روشون مي ريزه به تخمشونم نيست

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

ناطور پياده رو

صبح پنج شنبه بود حوالي ساعت 9، داشتم تو پياده روي كنار استخر قدم مي زدم، در واقع داشتم قدم زنان و يله مي رفتم دانشگاه، هندز فري تو گوش و غرق موزيك، يه سيگار گيروندم و بعد از اولين پك درست تو فاصله ي بين دو ترك صداي نازك دخترانه اي گفت: "چرا سيگار مي كشي عمو؟" برگشتم و ديدم دو نفرن دو تا از اين دختر مدرسه اي ها ، البته از اين دختر كوچولو هاي شيرين نبودن،يه كمي بزرگتر ، احتمالاً براي گردشي ، اردويي چيزي آورده بودنشون، اون دور و برا زياد بودن ، خوب شد كه بين دو ترك پرسيد وگرنه نمي شنيدم و فكر مي كرد بي محلي كردم و بد مي شد، جوري كه پرسيد خوشم اومد اكثر مردم وقتي از آدم سوال مي پرسن آدم بدش مي آد و عقش مي گيره مخصوصا در مورد سيگار، بعد جوري كه گفت" عمو " جور خوبي بود بقيه وقتي به آدم مي گن عمو انگار دارن ميگن هوي يه جوري مي گن كه آدم حالش بهم مي خوره، يه لحظه برگشتم و نگاه كردم و همان آن دلم خواست سيگارم رو بندازم، نه اينكه نكشم ولي چند متر جلو تر بكشم جايي كه اونا نبينن، ولي ننداختم فقط يه نگاهي كردم و يه لبخند كوچولو با يه" هه" تحويلش دادم جوري "هه" رو نگفتم كه بد و زننده باشه، جور خوبي گفتم ، خنديدن

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

اگه

اگه سيگار فروشي داشتم جمع مي كردم، تو سيگار نمي كشيدي

اگه

اگه فروشگاه لوازم ورزشي داشتم، فقط اسنو برد مي فروختم، تو عاشق اسنو برد بودي، اونم مارك burton

اگه

اگه رستوران داشتم جمع مي كردم ديزي سرا مي زدم، تو ديزي خيلي دوس داشتي

اگه

اگه بوتيك داشتم همه سوييشرتام كلاه داشت، تو سوييشرت بي كلاه دوس نداشتي

اگه

اگه كافه داشتم قهوه نمي دادم، تو قهوه بهت نمي ساخت، گاهي شايد يه ترك

اگه

اگه كبابي داشتم فقط جيگر مي دادم، تو جيگر خيلي دوس داشتي

اگه

اگه بلد بودم ساز بزنم، ميرفتم يه گوشه يه خيابون مي شستم ميزدم
تو به نوازنده هاي دوره گرد گوش مي دادي...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

زندگي اپسيلن اپسيلن يا آن خط راستِ خم دار كه مي رقصد

قرار گذاشتن تو کافه بشینیم و بحث کنیم، قرار گذاشتن، من با کسی قراری ندارم، لابد می خوان راجع به چیزهای مهمی بحث کنند ، مفاهیم کلی، عشق ، زندگی ، آزادی، سیاست...زرشک و بعد هم لابد هی می خوان ازفلان کتاب و فلان فیلم فکت بیارن، یک مشت کسخل، من و تو می تونستیم ساعتها در مورد اون خطی که با زغال وسط کاغذ کشیدی بحث کنیم، همون خط راست که راست راست هم نبود یک خم کوچیک داشت، می گفتیم این خطی که کشیدی یک آدمِ و حالا اون خمی که داره چه خمیه؟ خم پیری و غم و فرسودگیه یا خم رقص و اگه رقصه چه رقصیه یه رقص تند شاد، یک سامبو مثلاً یا یه تانگوی تنهای غمگین؟ یک تانگوی تک نفره، یا این آدم که کشیدی لخته یا لباس پوشیده؟ اگر لخته و عریان عریانیش از یله گیه یا می خواد همونطور لخت یک گوشه کز کنه؟ یا شاید اصلا دو نفرن که همدیگرو سفت در آغوش گرفتن ، حالا این دو نفر دارند همو می بوسند یا تو آغوش هم اشک می ریزند؟ اگر همو می بوسند یک بوسه ی گرم در میانه ی یک عشق، یا یک بوسه ی وداع؟ یا هزار هزار یای دیگر که تمام نمی شدند... نه این بحث های کلی بحث من نیست من اپسیلن اپسیلن زندگی می کنم، زیباترین خاطره ی صد سال آخر زندگی من اون وقتيه که با تو روی نیمکت کنار دریاچه نشسته بودیم و تو از دیدن منگوله ی روی آستین لباس من ذوق کردی و من از دیدن ذوق کردنِ تو کیف کردم و اون تيکه پارچه که خودش روا زیر آستینم قایم کرده بود نشونت دادم که ببین اینطوریه این تیکه پارچه می ره توی اون منگوله ه و آستین رو بالا نگه می داره یا اونوقت که به اون ماه نصفه ی زخمی نگاه می کردیم و تو می گفتی که می تونی دایره کامل ماه رو ببینی ، نیمه ی تاریکِ ماه و من می گفتم که کنتراستش کمه و من نمی تونم تشخیصش بدم وبعد تو اصرار می کردی که ا معلومه ببین بعد من می دیدم که انگار دارم می بینمش و ...بعد مثلاً اون بوسه ی گرم و طولانیه وسط پل جزیره اون هم همینقدر خوب بود و دلچسب یعنی کم نبود خیلی بود اما اون ذوق دیدن دایره ی ماه هم کم نبود، نه بحث اونا بحث من نیس...من حرفام فقط با توِ ، تويي كه رفته اي

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

فلسفیدن با پتک در " عیار 14 "

"بدهی های شما به نرخ روز محاسبه می شود"
این جمله کوتاه به ظاهر هیچ حرف خاصی جز برای بازاریان ندارد اما در فیلم روی دیوارهای طلا فروشی خوش نشسته است. پرویز شهبازی را از "نفس عمیق" دوست داشتم و اینبار هم با "عیار 14" فهمیدم هنوز می شود دوستش داشت.

همه ی کسان رفته تویی

پشت کامیونش نوشته بود " یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت..." حالا من هیچ، چرا رفتی و اون راننده ای که آغاصی گوش می داد رو به زار زدن با داریوش نشوندی؟
همه ی کسان رفته
تویی
همه ی بی تو ماندگان
منم
برای نوشتن بعضی جمله ها/شعرها باید خوش خط باشی

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

دیپلمه سربازِ مست یا استرادلیتر در یک داستان غمگین پر خنده

دیشب آرش زنگ زد، یه یه قرنی بود ازش خبر نداشتم، گفت غروب زنگ زدم بیام ببینمت گوشی رو ور نداشتی، راس می گفت، گوشی جا گذاشته بودم، این آخریا خودمم جا می زارم، گفت دلم برات تنگ شده، راس می گفت، گفت دلم واسه طرز حرف زدنت تنگ شده بود گفت هنوز همونجورِ مذخرف حرف می زنی، کلی خندیدیم دو تایی باهم...هاه هاه، راست می گفت، گفتم فردا پاشو بیا اینجا، گفت سربازم پسر، این پسر رو همیشه می گفت، آخر همه ی جمله هاش می گفت پسر، پرسید الان دانشجوی کارشناسی هستی، گفتم آره، کلی فحش داد و خندیدیم ، هاه هاه ... بعد گفت آشغال من یه دیپلمه ام، یه سرباز دیپلمه، الان دقیقاً یه سرباز مست دیپلمه...کلی خندیدیم باز، هاه هاه...راس می گفت، بی خیال دانشگاه شده بود یعنی خیلی تمیز بی خیالش شده بود، کلاً این آرش خیلی خوب بی خیال می شد، گفت ایندفعه که اومدم میام می بینمت، فکر نکنم به این زودیا ببینمش...هیچ چی دیگه همین، خوب آدمِ دیگه گاهی دلش تنگ می شه، حتی واسه آرش...

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

موز ماهي ها در دره الاه

In the Valley of Elah چند ماهي بود كه بين فيلم هام مانده بود، كسي كه فيلم را بهم داده بود گفته بود فيلم در مورد جنگ عراق است، تاحالا رغبت به ديدنش نكرده بودم ، به هر حال با اشارات يكي از دوستان خلاصه نشستم و ديروز ديدمش، فعلا فقط يك بار ديدمش و فكر نمي كنم حالا حالا ها دوباره ببينمش اما همين قدر بگويم كه در طول فيلم به ياد " يك روز خوش براي موز ماهي ها" ي سلينجر و "سيمور گلس"ش افتادم و ياد "وداع با اسلحه" و "فردريك هنري" اش و ياد همه ي شخصيت هايي كه به جنگ رفته اند... هيچ كس از هيچ جنگي سالم بر نمي گردد...

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

خطر له شدن

گاهي بايد حسابي حواست جمع باشد، وقتي داري در پياده رو قدم ميزني اگر حواست نباشد مي خوري زمين يا اينكه مي خوري به يك نفر ديگر و اگر خيلي بد شانس باشي طرف اعصاب ندارد و مي زند دندانهايت را مي ريزد تو حلقت، اما وفتي داري از خيابان رد مي شوي يا از اتوباني جايي بايد حواست را جمع كني، ماشين ها شوخي ندارند، بعضي رابطه ها هم همين طور است، بايد حسابي حواست باشد، رفتن درد دارد و از زير ماشين رفتن هم بد تر است...

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

13

بیا و بگو که رفتنت یک دروغ ساده بود، من همه را متقاعد می کنم که هجدهم دی ماه سیزدهم فروردین است.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

please don't GA

حالا که تو نیستی باید یک همچین هوایی باشد؟ مه غلیظ روی پل؟ ماه های کامل بالا رفته از روی تیرها که در مه غرق شده اند؟ حالا؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

تَرَکها و حقایق

حدود نیم ساعتی می شد که به پشت روی فرش وسط اتاق دراز کشیده بود، طوری که پاهاش رو روی صندلی پشت میز نحریرش که به سمت وسط اتاق بود گذاشته بود. چشمهاش رو بسته بود و انگشتاش رو به هم قلاب کرده بود ودو دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشته بود. داشت به چیزهایی که امروز اتفاق افتاده بود فکر می کرد اما در واقع امروز اصلاً اتفاقی نیفتاده بود، خیلی وقت بود که اتفاقی نمی افتاد ، تو این چند وقت اخیر تقریبا هیچ کار جالبی که بشه را جع بهش صحبت یا حتی فکر کرد نکرده بود.البته حتی اگه اتفاق جالبی افتاده بود بازهم نمی تونست با کسی راجع بهش حرف بزنه ، چون اصلا کسی نبود که بهش گوش بده، در واقع اون کسی رو نذاشته بود که بمونه و به حرفای مزخرفش راجع به اتفاق های مذخرفش گوش بده. داشت به همه ی این ها فکر می کرد و ذهنش کاملا مشغو لشون بود انگار که اتفاقات مهمی باشن.
در همین لحظه چشمش رو باز کرد رو به سقف و در واقع رو به لامپی که به طرز خیلی مسخره و بی سلیقه ای از سقف آویزون بود، بی هیچ تزئینی. چشمش رو از لامپ برداشت و به ترکهای سقف نگاه کرد، ترک های ریز زیادی رو سقف بود. البته نباید اینطور برداشت شه که اون تو یه خونه ی قدیمی زندگی می کرد اما معمولاً تو همه ی سقف ها حتی سقفایی که خیلی قدیمی نیستن ترک پیدا می شه، اگه بخوای پیداش کنی و اون داشت دنبال ترک می گشت.
همونطور که داشت به ترک های ریز روی سقف نگاه می کرد یه برقی مثل یک ستاره دنباله دار از فاصله ی بین چشم اون و سقف یا دقیق تر بگم از فاصله ی بین سقف و لامپ گذشت. حتی با توجه به نور نسبتاً زیاد لامپ و سفیدی سقف بازهم نور بسیار واضح و روشن بود فقط یک لحظه.
خونش نه یه روی یک تپه و نه حتی وسط یه کهکشان پر ستاره بود البته وسط یه کهکشان پر ستاره بود اما ستاره های اون کهکشان خیلی از تو خونه ها رد نمی شدن، خونش تو یه شهر معمولی تو یه کوچه ی خلوت کنار یکی از خیابونای فرعی شهر بود، با این اوصاف امکان نداشت ستاره ای بتونه از اون اطراف و در همچین فاصله ای از زمین عبور کنه، علاوه بر این همه ی پنجره های باز خونه توری داشتن و قطعاً ستاره نمی تونه از طوری سیمی رد بشه.
به هر حال حالا اون چیزی برای تعریف کردن و یا در حالت ما جرا جویانه تر برای پیگیری داشت. پس نصف قضیه حل بود، حالا باید دنبال کسی می گشت که راجع به این قضیه باهاش صحبت کنه.
بدون اینکه ازجاش بلند شه، پاکت سیگارش رو از رو میز برداشت و کبریت رو دور و بر خودش پیدا کردو سیگارش را گیروند، در همین حال به این فکر کرد که باز این داستان عبور ستاره از فاصله ی بین لامپ و سقف برای شنوندش جذاب نخواهد بود، شنونده ای که بشه زود و راحت پیداش کرد، در حالی که اون واقعاً نور رو دیده بود و از داستان خبری نبود، نور بود، ستاره، یک حقیقت کامل.
سیگارش رو بدون فکر کردن به حقیقت کامل مسخرش و تعریف کردنش تموم کرد و دوباره به ترکهای سقف خیره شد. چند دقیقه بعد از جاش بلند شد و به کف اطاق و کتابا و لباسایی که روش ولو بود نگاه کرد و بعد تقریباً جست زنان از روی کتاب ها از اطاق خارج شد. به اتاق نشیمن بعد به آشپزخانه و اتاق دیگه رفت، همه ی پنجره ها رو بست ، پرده ها رو کشید وهمه ی لامپ های آویزون از سیم های مسخره رو روشن کرد.

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

عین خواب دیشب

از روز اول عید اومدیم "خونه باغ "، بچه ها جمع می شن تو حیاط از صبح تا شب والیبال بازی می کنیم ، فقط وقتی یکی می میره یه یه ساعتی بازی رو قطع می کنیم، بعد هر تیمی که می بازه می ره نوشابه می خره با کولوچه اونم نوشابه شیشه ای و کلوچه جوادیان گردویی یعنی عینهو اون سالا، خوب البته اون سالا تو نبودی، الانم نیستی...امروز همه توپارو خراب کردم بچه ها هی قر میزدن و بهم فشح می دادن بعد من هر سرویسی که می خواستم بزنم به خودم می گفتم بی خیال، حالت خوبه پیام، بر میگرده اصلن همین امروز زنگ میزنه ، اصن می شه عین خوابی که دیشب دیدی...

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

شبای لعنتی طعم گس بهار ، تحویل سال نو تنها سر مزار

مریم نشسته سر خاک آرش... عید شما هم مبارک

بس که بد می گذرد

نه مثل اینکه زور تقویم ها از من بیشتر است و گویا این دقایق را دم عید می گویند ، تا حالا برای اینکه این لحظات شبیه عید ها باشد هیچ گهی نخورده ام و نمی خورم هم... حالا که چی؟ زمستون نه بهار...چه فرقی میکنه؟ باشه نوروز باستانی را پاس بدارید اصلن همه چیزهای باستانی را پاس بدارید...اما تنهایی پاس بداریدش... اصلا این دم عیدی می خوام چس ناله کنم... هیچم اصلن یادم به کسایی که الان تو زندانن هم نرفت، اصلا هم حوصله ندارم واسشون دعا کنم یا از آزادی بگم... خوب من یه جورایی پیش خودم احساس خریت می کنم ، همه دارن خودشون رو واسه همه چی پاره می کنن واسه اسم خلیج فارس واسه ت-ق لب انتخابات واسه زندانی ها واسه ماه زاده واسه تاج زاده واسه ماهی قرمز که باشه یا نباشه واسه خشم خوشه بندی واسه بنزین واسه یارانه واسه هزار تا چیز دیگه اما من نشستم اینجا و همه دردم از تنهایی... از اینکه "او" نیست ، از اینکه رفته ، همه دردم اینه که با هم عید نمی کنیم، حالا گیرم از راه دور ، حالم از خوددم بد میشه که آخه اگه بود الان من کلی حال می کردم که الان عید رو به همه تبریک می گفتم... سطحی ام؟ چیپم؟ همینم خوب...باید خودم رو تحمل کنم؟

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

ور نه من داشتم آرام...

من هشتم گروِ نهمِ ، هشتاد و هفت ، هشتاد و هشت ، هشتاد و نه ، نود ،...از وقتی ساعت زنگیتو از کنار تخت بر داشتی و رفتی فقط گاهی خورشد میاد تو آسمون یه چرخی میزنه و میره...همه ی تقویما هم دروغ می گن

خطر غرق شدن

گاهی به آسمان نگاه کن
اما فقط گاهی
زیبایی چیز خطرناکی است
اگر بخواهی در آغوشش بگیری
غرق خواهی شد

دیالوگ

-...
-...
- تفره نرو ، اگه سوال خاصی ذهنت رو مشغول کرده بپرس
-من سوال خاصی واسه پرسیدن ندارم ولی مثل اینکه تو یه سری جوابِ آماده داری

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

مکعب منطقی در دار

می خواهم یک مکعب در دار فلزی بسازم با سه تا سوراخ ، یکی برای دهانم و دو تا برای چشمهام...دماغم هم کمی پخت شود بهتر است،باید چند سال پیش می ساختمش و سرم را قالب می گرفتم تا الان یک سر مکعبی با زوایای نه چندان تیز داشتم ، مکعب مربع بهتر از این هجم سردرگم سر شکل است، منطقی تر است...تو هم آدم منطقی بودی... هستی برای همین با سر بی منطق من سر سازگاری نداشتی...اما نمی دانم آن همه منطق چه طور با آن زوایای زیاد متقارن و گاه نا متاقرن سر بی نقصت همزیستی داشت، چیز های منطقی چیزهای زیبایی از آب در نمی آیند...افکار منطقی که گه ترین چیزهاست... به هر حال وقتی به این نتیجه رسیدم که بحثی در باره منطقت ندارم در واققع به این نتیجه رسیده بودم که باید به تو بگویم بحثی در باره منطقت ندارم و طوری که خیلی بی منطق نباشد خواستم خودم را اندکی پیروز نشان دهم و در واقع این یک خود کنی محض بود و ناشی از عقده هایی که از منطق تو ناشی شده بود و من هم در بیان بی منطقی خود ناشی بودم...نه راه دیگری وجود ندارد باید یک مکعب فلزی در دار بسازم با سه سوراخ...

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

دلی که تقدیرش بلاست

یه مدت غم وشادیام مرز نداره ، نه اینکه خیلی شاد باشم یا خیلی ناراحت نه یه جوری که انگار از وسط شادی پرت می شم تو غم یعنی غم پرت می شه تو من خوبم ولی یه هو حالم خراب میشه اصن نمیفهمم چه جوری روز به روزم داره تعادلش بیشتر به هم میخوره ، هی هر روز بیشتر کم میشه از خوشی هام، تو ام که رفتی ، یه چیز دیگه ام هست که قبل اینکه تو بیایم بود یا قبل اینکه بری ، مرضِ بغض، الان خیلی وقته خیلی سال بغض دارم ینی همیشه ندارم ولی وقتی دارم بد جوریه ، قبلنم بوده تو که رفتی بیشتر شده بدیش اینه که نمیتونم داد بزنم...گریه که هیچ...همیشه جای گریه بغض کردم...جای داد زدن بغض کردم ، حتی وقتی آرش مرد بغض کردم ، اشک داشتم ولی نمیومد، منتظرم بود، بغض شدم، گریه نشدم. تو که رفتی بغضم نکردم

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

جز وحشتم نیفزود

در همه ی خوابهای اخیرم همیشه یک نفر هست که می خواهد مرا با خودش ببرد کسی که من بسیار دوستش می دارم و او هیچ مرا در واقعیت، ولی در خواب همیشه مرا درخیابان های مه گرفته ی داستان های دیکنز به دنبال خود می کشد و تحویل گزمه ها می دهد ، من گول خورده ام باز، می دانم جرمی مرتکب نشده ام یا گناهی ولی قطعاٌ اعدام خواهم شد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

دادگاه آخر

بنده در سلامت کامل عقلی و جسمی این سطور را نمی نویسم و هر آن ممکن است حالم از این که هست بهتر یا بدتر شود و هیچ امیدی به این که دوستانم کماکان دوستان و دشمنان قسم خورده ام دشمنانم بمانند نیست و من نیز هر آن ممکن است با هر یک از آنها دست به یکی کرده و کمر به قتل خودم ، دوستانم ، دشمنانم یا حتی شما ببندم .البته شما میتوانید از تمامی سخنان اینجانب در دادگاه علیه خودش استفاده کنید و مجنونی را محکوم یا محکومی را مجنون کنید و من در آن دادگاه یا هر دادگاه دیگری که بر پا شود نه تنها از خود دفاع نمیکنم بلکه از خودم هم دفاع نمی کنم و اولیای دم تمامی کسانی را که دوستشان داشته ام می توانند تقاضای اشد مجازات را برای اینجانب بکنند.و من نیز در حضور شما و دوربین خبرنگاران وکیل تسخیری خود را به ضرب فریاد خواهم کشت اما پیش از آن قاضی و دادستان را محکوم به حبس ابد خواهم کرد و این داستان در دادگاه های آینده نیز هچنان ادامه نخواهد یافت زیرا من فقط برای یک دادگاه برنامه ریزی کرده ام.