skip to main
|
skip to sidebar
۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه
منطق
-همون دفعه ی اول که اون دوتا رو با هم دیدم فهمیدم با هم بمون نیستن
+چه طور؟
آخه وقتی پوریا بعد غذا آروغ زد تینا به روی خودش نیاورد
+!!!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
درباره من
پیام
مشاهده نمایه کامل من
برچسبها
آپارات
(5)
از جلو نظام
(2)
از قدیم
(5)
تنهایی پر هیاهو
(4)
چس ناله
(9)
خدایا نکن
(1)
خصوصی
(8)
خطر غرق شدن
(22)
خواب
(3)
دانای کل
(2)
در حاشیه کتاب
(1)
دیالوگ های خطرناک
(6)
سلاخ هستی
(1)
کافه دفتر
(4)
مارلبرو قرمز كوتاه
(7)
مثلا داستان
(1)
هی تو که رفته ای
(43)
دنبال کننده ها
این فصل را با من بخوان
بايگانی وبلاگ
◄
2016
(1)
◄
فوریهٔ
(1)
◄
2012
(4)
◄
اکتبر
(1)
◄
اوت
(1)
◄
مهٔ
(1)
◄
آوریل
(1)
◄
2011
(1)
◄
دسامبر
(1)
▼
2010
(69)
◄
سپتامبر
(3)
◄
اوت
(6)
◄
ژوئیهٔ
(4)
▼
ژوئن
(8)
عمو فرامرز و سیگارِ بی شرف و مردهای عالم
عاشقانه ی گرم
منطق
کنارِ خالیِ تو
میروند
خدا یا اندی
پرواز در کنار تورا افسوس...
فقط انگار که تو مردی
◄
مهٔ
(20)
◄
آوریل
(11)
◄
مارس
(14)
◄
فوریهٔ
(3)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر