هرکسی یک سری تصویر از خودش دارد، یک سری تصویر که شاید تویش خیلی اتفاق مهمی هم نیافتاده است ولی به یاد آدم میماند، انگار همیشه با آدم هست. این تصاویر میتواند مال یک هفته قبل باشد یا ده سال قبل و یا چند قرن قبل. یک عادت گندی که من دارم این است که چیزهایی که در مورد خودم صدق میکند به دیگران هم تعمیم میدهم. یعنی واقعن نمیدانم بقیه هم یک همچین تصاویری از خودشان دارند یا نه، یا اینکه اصلن بهش فکر کردهاند یا نه، انی وِی بهتر است اینطور بگویم، من یک سری تصویر از خودم دارم. توی یکی از این تصویرها چهارسالهام، یک پیراهن آستین کوتاه زرد رنگ تنم است و روی سه چرخهی قرمزی نشستهام روی ایوان خانهی قدیمیمان هستم، خوشحالم، پیراهن زرد خوشرنگم بوی نویی میدهد و پشتش عکس "میتیکومان" دارد و از دو طرف یقه اش یک بندینک در آمده، مثل همانها که از دو طرف کلاهِ کاپشنها در میآید و وقتی میکشیشان کلاه دور سرت محکم میشود، اما در مورد پیراهن زردرنگ من آن بندینک به هیچ دردی نمیخورد، توی دنیا چیزهای زیادی هست که به هیچ دردی نمیخورند اما خوب بعضی هاشان چیزهای قشنگیند.از خودم توی آن پیراهن زردرنگ یک عکس هم دارم، نه اینکه بابا یا مامان دوربین را بردارند و ازم عکس بگیرند نه، پیراهن زرد قشنگم را تنم کردند و من را به یک آتلیهی عکاسی بردند و آنجا جناب عکاسباشی عکس بنده را ثبت کرد.موقع عکس گرفتن عکاس یک چتر رنگارنگ داد دست بابا و ازش خواست تا آن را پشت سرم نگه دارد. تا مدتها فکر میکردم که اگر عکس را از توی قابش دربیاورم و پشتش را نگاه کنم عکس بابا را میبینم که چتر به دست ایستاده است. شاید هم باشد، هنوز عکس را از توی قابش در نیاوردهام.
یک تصویر دیگری که از خودم دارم تصویر یک سرباز است توی جنگهای صلیبی، وسط میدان جنگ روی زمین افتادهام و زخم عمیقی توی پهلوی راستم دارم، نمیتوانم از جایم تکان بخورم اطرافم را خون برداشته است ولی هیچ دردی حس نمیکنم فقط دارم دنبال نشانه ای میگردم تا بفهمم کدام طرف این جنگ هستم اما پیدا نمیکنم، تصویرم نه قبل دارد و نه بعد، فقط یک سرباز زخمی وسط میدان نبرد.
یک تصویر دیگری که از خودم دارم جوریست که خودم را تویش نمیبینم یعنی کامل نمیبینم، توی این تصویر دارم از دید خودم به اطراف نگاه میکنم مثل بازی های کامپیوتری "اول شخص" که شما فقط یک جفت دست میبینید و یک تفنگ و باقی چیزها غیر از خودتان، من هم توی این تصویر یک جفت دست میبینم، یک جفت دست و یک کُلمن، یک کُلمنِ آبی توی دست راستم. توی این تصویر هم هیچ حس خاصی ندارم فقط کفِ دستِ راستم زُق زُق میکند.
هیچ تصویری از خودم توی این خانهی جدید ندارم، فعلن ندارم شاید چند چند وقت بعد بفهمم که دارم. انی وِی، خانهی ما علاوه بر معماری افتضاحش یک حسن دیگر هم دارد و آن این است که از همه جور امکانات رفاهی و حیاتی دور است، برای رفتن به نزدیکترین سوپرمارکت باید از قبل برنامه ریزی کنید بعد چمدانتان را ببندید و عازم سفر شوید، تنها امکانی که در نزدیکی خانه در نظر گرفته شده امکان استفاده از قبرستان است، در واقع قبرستان خیلی به ما نزدک است، آنقدر نزدیک که من هروقت عازم سفر به سوپرمارکت یا هرجای دیگری هستم مجبورم از وسط آن رد شوم - درواقع مجبور نیستم، چون مسیر دیگری هم هست اما خوب واقعن مسیر دلگیریست - بدی ماجرا اینجاست که من توی آن قبرستان چندتایی آشنا دارم، البته واقعن گذشتن از کنار آنها اذیتم نمیکند یعنی معمولاً وقتی از آنجا رد میشوم حتی به آنها فکر هم نمیکنم انگار دارم از وسط یک پارک یا یک پیادهروی معمولی رد میشوم. اما خوب گاهی یک اتفاقاتی میافتد، مثلاً فکر کنید اوایل پاییز است دارید از وسط یک پارک رد میشوید که یکهو آسمان به هم میپیچد و باران دیوانهواری شروع میشود، از همان رگبار های پراکنده، از همان ها که چند دقیقه بیشتر دوام ندارند، احتمالن میروید زیر یک سایبانِ نزدیک یا یک درخت بزرگ تا باران بند بیاید یا لااقل کم شود، همانجا که منتظر بند آمدن باران هستیدوقتش است به یک چیزهایی فکر کنید. گاهی این فکرهای لعنتی همچین جاهایی یقهی آدم را میگیرند وقتی که هیچکاری برای انجام دادن نداری، هیچ چیزی که حواست را پرتش کنی، یک گوشه تنها آدم را گیر میآورند و حمله میکنند. من هیچوقت توی قبرستان زیر باران گیر نکردم، مطمئنم سایبانهای زیادی آنجا پیدا میشود.
توی فامیل ما رسم است که معمولن همه برای تعطیلات عید میآیند شمال و یک رسم دیگر اینکه همه مرده هاشان را توی شمال خاک میکنند، حتی یک فامیلی داریم که نزدیکیهای قطب جنوب زندگی میکند، او هم برای تعطیلات عید میآید شمال. اوایلِ عید چهارسال پیش بود یا شاید پنج سال پیش، خاله اینا طبق معمول شمال بودند، حال پسرخاله ام خوب نبود، "آرش". آرش از همان بچه گی حالش خوب نبودالبته هروقت میدیدیش حالش خوب بود ولی وقتی نمیدیدیش توی بیمارستان بستری بود. اینبار هم آرش را بستری کرده بودند و باید بهش خون یا پلاکِت یا نمیدانم چی میزدند که توی آن بیمارستان لعنتی نبود، نزدیکترین جایی که می شد پیدایش کرد رشت بود، شبانه با خاله رفتیم تا از رشت آن خون یا پلاکت یا هرچیِ لعنتی را پیدا کنیم. بعد از کلی گشتن و با کلی دردسر خلاصه چیزهایی که لازم داشتیم را توی یک کلمنِ آبی تحویل گرفتیم. کلمن را دادیم بیمارستان و حال آرش هم بهتر شد و بعد از یکی دو روز مرخص شد. احتمالن چند بار دیگر هم چند جای دیگر بستری شد و مرخص شد ولی آخرش یکبار بستری شد و حالش هیچوقت بهتر نشد.
راستش من چندروز پیش گیر یکی از آن بارانهای ناگهانی افتادم، توی یک پیاده روی معمولی، رفتم زیر یک درخت و بعد از چند دقیقه هم باران کم شد، همانطور که منتظر بودم یک کارگر شهردای با یک فرغان پر از ملات از جلوم رد شد و بهم لبخند زد جوری که انگار بگوید بارانش آنقدرها هم بدنیست. خوب من آنجا زیر آن درخت هیچ فکر لعنتی ای سراغم نیامد. اما آدم همیشه شانس نمیآورد، مثلاً گاهی که از وسط قبرستان رد میشوم کفِ دستِ راستم زُق زُق میکند.