باید منتظر بمانم تا همه بخوابند بعد بروم از کیفم سیگار و فندکم را بردارم، همه در این خانه یعنی مامان وبابا. معمولن ساعت 12 تا 12:30 زمان شروع این فرآیند است. می خوابند، آرام از جلوی اتاق خوابشان رد میشوم و به اتاقم میروم سیگار و فندک را بر میدارم و آرام بر میگردم،من در اتاقم زندگی نمی کنم من در بالا زندگی میکنم، بالای خانه ما از بقیه خانه جدا نیست، کلن خانه ی ما معماری مزخرفی دارد، چند پله از توی حال به سمت بالا می رود.من همانجا هستم، بالا. یک میز نهار خوری چهارنفره آنجاست که هیچوقت هیچ کس روی آن نهار نخورده است، لپ تاپ من روی میز است و من پشت آن، به بالا بر میگردم سیگار و فندکم توی جیبم است. می نشینم پای نت به چند جای مذخرف سر می زنم و در این بین چیزهای جالبی هم می خوانم. مین سوییپر بازی میکنم و گند میزنم، آهنگهای در همی گوش می کنم. خوبی بالا این است که یک بالکن دارد. تنها خوبی بالا این است. به بالکن می روم سیگارم را روشن میکنم به آخرهاش که می رسم عق میزنم اما باید سیگارم را تمام کنم چون اگر تمام نشود وقتی که پرتش می کنم مسافت لازم را طی نمیکند تا از روی باغچه مامان بگذرد و من مجبور میشوم بروم پایین و ته سیگار را از توی باغچه ی مامان بردارم و به آنطرفتر پرت کنم. بله مامان برای خودش یک باغچه دارد. هر روز توی باغچه اش مشغول کاشت یا داشت یا برداشت سبزی خوردن است. اینکه مامان برای خودش یک باغچه دارد خیلی خوب است. همیشه آنقدر توی باغچه اش کار میکند که شبها پادردش امانش را میبُرد و این یکی از بدترین چیزهای دنیاست، دنیا پر از چیزهای مذخرف است ولی قطعن پادرد مامانِ آدم از خیلی از آنها بدتر است. چند پک آخر سیگار را چس دود میکنم به سمت نرده ها میروم ته سیگار را پرت می کنم، مستقیم می افتد توی باغچه ی مامان، لعنتی.از آنجا برای خودم جای ته سیگار را علامتگذاری میکنم،روبروی کاج سوم از سمت راست. می روم پایین، جلوی اتاق خوابها یک تو رفتگی مذخرف در دیوار هست که ما آنجارا با یک کمد و یک آینه و چند چوبلباسی مسخره پر کرده ایم، همانطور که گفتم معماری خانه ما مذخرف است. از روی کمد چراغ قوه را به آرامی بر میدارم و به سمت آشپزخانه میروم از آشپزخانه دری به باغچه مامان باز می شود، تنها نکته ی مثبت معماری خانه مان همین در است و البته دستشویی بالا، بالا یک دستشویی هم دارد. به باغچه می روم و با نور چراغ قوه ته سیگار را پیدا می کنم و کمی دورتر پرت میکنم. برمی گردم چراغ قوه را سر جایش میگذارم، میروم بالا.
دیروز بعد از یک هفته از خانه رفتم بیرون، سیگارم تمام شده بود. یک دختر مدرسه ای دیدم که به غایت زیبا بود و در راه برگشت توی تاکسی کنار پیرمردی نشستم که بوی عن میداد، بوی عن نه، شاید بوی گاو میداد. اما تنها نکته ی آزاردهنده اش بویش بود، همه چیزش خیلی خوب بود. از همه آدمهایی که توی خیابان دیدم بهتر بود، دیروز فقط او خوب بود و آن دختر مدرسه ای زیبا.
باید چند عکس مذخرف از یک مراسم مذخرف را ادیت کنم و تا فردا عصر تحویل بدهم اما مین سوییپر بازی می کنم و گند میزنم. به این فکر میکنم که پادرد مامان هیچ ربطی به کار کردنش در باغچه ندارد و من فقط میخواهم پادرد او را به چیزی ربط بدهم که نیست و به این فکر میکنم که پیرمرد بوی خوبی میداد.