۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

او یک آرایشگر آرام بود

من یه آرایشگرم، یه آرایشگر معمولی تازه صاحب مغازه هم نیستم یعنی صندلی دوم آرایشگاه مال منِ، صاحب آرایشگاه برادر زنمه که مغازه از پدرش بهش رسیده، پدرش کلی جون کرد تا این آرایشگاه رو داشته باشه، برادر زنم آدمِ خوبی ولی زیادی حرف می‏زنه یعنی خیلی زیادی حرف می‏زنه، من زیاد حرف نمی‏زنم بیشتر سیگار می‏کشم، من یه خونه دارم که جای بدی نیست و یه زن، آره یه زن دارم زنمم چیزِ بدی نیست چون زیاد حرف نمی‏زدم بهم پیشنهادِ ازدواج داد،بهش گفتم شاید لازمه بیشتر منو بشناسه ولی اون گفت که همین‏قدر کافیه، الانم همو همونقدر می‏شناسیم، زنم تو یه فروشگاه کار می‏کنه تو یه فروشگاه لباس و لوازم آرایشو اینا، حسابدارِ، کلیم از کارش خوشش میاد، عاشقِ اینه که بدونه چی کجاست، رابطش با صاب کارش یه کم بیشتر از رابطه‏‏ی کارمند و رئیسِ، یه کم بیشتر ینی گاهی با هم می‏خوابن، البته من اصلن به این قضیه حساس نیستم یعنی کلن به تخمم نیست.
خوب من یه روز تصمیم گرفتم یه سر و سامونی به زندگیم بدم، ینی خواستم یه پول وپله‏ای به هم بزنم، ینی فک کنم از اینکه یه آرایشگرِ معمولی باشم خسته شده بودم، آره تصمیم گرفتم زندگی معمولیم و یکم عوض کنم،به گا رفتم، ینی واقعاً بگا رفتم، هر چی که داشتم از دست دادم،همه چی شرو کرد به خراب شدن، همه چی یعنی زنم، خونم و هر چیزِ دیگه ای که داشتم و حتی آرایشگاه که البته مالِ برادر زنم بود، من خواستم تغییر کنم و همه چی بگا رفت ینی واقعاً همه چی، چند وقت دیگه هم اعدامم می‏کنن البته این یکی خیلی مهم نیست.
خوب من یه آرایشگرم با یه زندگی معمولی، یه آدم معمولی اگه بخواد زیادی تغییر کنه بگا می‏ره...


مردی که آنجا نبود



۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

شیزوفرنی

اسمش را یادم نمی‏آید
اسم مریضی را
به دکترم می‏گویم
خیلی وقت است که دیگر
تو را نمی‏بینم
می‏گوید حالم رو به بهبود است
راستی
تو اینجا چه کار می‏کنی؟

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

نه آسمان عاطفه ندارد

به زندگی نباید فکر کرد، به مرگ هم یا به آدمها زنده یا مرده، امروز یا آغاز چیزی‏ست یا پایانش، هیچ چیز در میانه‏ی خود نیست، فقط آغاز شدن و پایان گرفتن است، رویاها و کابوس‏ها هیچ وجه اشتراکی با هم ندارند اما هیچ تفاوتی هم بینشان نیست.
با پریدن اوج نمی‏گیری، میوفتی حالا پرواز یا سقوط همه‏اش یک گه است، گم شدن در شهری شلوغ، من قارچهای سالاد را دوست دارم و از کشفشان لذت می‏برم و از گوشتهای چرخ کرده ته بشقاب ماکارونی‏ام که از چنگ چنگال فرار کرده اند بدم می‏آید، آنها فرار کرده‏اند، من فرار کرده‏ام فرقی نمی‏کند، باید خورده می‏شدم یا یک آشغال، فرقی نمی‏کند، همه‏اش یک خیابان است، هیچ راه دیگری نیست، نه درست نه غلط.
هیچ‏گاه هیچ چیز خالقی نداشته است، من زاده نشده‏ام، من تف شده‏ام، شاید یک خِلط زرد‏رنگ کف خیابان، باران بیاید به فاضلاب می‏روم نیاید بخار می‏شوم و کمی بعدتر به فاضلاب می‏روم. اینجا مادری دخترش را سلاخی کرده است و او فقط تف می‏کند، هی تف میکند هی تف می کند.رستگاری در کار نیست ما همه به فاضلاب می‏رویم یا کسی سیفون را می‏کشد، سوسکها بالا می‏آیند.
این قاشق و چنگالها با هم یکی نیست، من می‏خواهم قاشق و چنگالهایم شبیه به هم باشند، آنها حق دارند. من قد بلندم، پاهام به آن طرف میز می‏رسد، نه حالا نه، هنوز به اندازه‏ی کافی کلفت نشده‏ام، میز خوبی نمی‏شوم، شاید چند بسته خلال دندان و چند تایی مداد، مدادها خوش‏مزه‏اند اما نباید رویشان پاک‏کن داشته باشد،غلط اضافی هیچ وقت پاک نمی‎‏شود. زندگی یک غلط اضافی بود، من نکردم ، مردن هم یک غلط اضافی است می‏کنم.

پ.ن:عنوان از متن کتاب "تنهایی پر هیاهو" نوشته "بهومیل هرابال"

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

من دشنه در دیسم
بوی نان نمی‏دهم
خیسم
سر ماست را
یا سر سگ که بجوشد
من یک گلوله ام
در تن یک خوک
یا در شقیقه‏ی زنی زیبا
من یک سرنگ خالی‏ام
در گوشه‏ی خیابان
خاک سفید
من یک زنم
برهنه
در تخت یک ابلیس
یا کونِ لق فرشتگان
که با من نمی‏خوابند
من نغمه ام
به ساز نشسته به بزمی
یا در عزای سگی
من یک نوار تست حاملگی
بشاش
مثبت و یا منفی
من چلچراغ بزرگم
در سقف
هنگام زلزله
من مین تک نفره
گاهی به وقت صلح
من یک مسلسلم
یک بمب
یک نگاه
آری کشنده ام
من بوسه ام
یک عشق
آری کشنده ام
من جوخه ام
آتش
من تیغ بر گلو
آری من این همه
یا نه
برگرد پیشِ من

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

حسرت واجب است بر تو پای نشئگی

قاعدتاً شیش سالم بود که می‏رفتم پیش‏دبستانی، یعنی یه دبستانی بود که توش پیش‏دبستانی‏ام داشت، سمیرا جون خیلی خانومِ خوبی بود خیلی هم مهربون بود خوشگلم بود، اما من عاشقش نشدم، آخه خیلیا عاشق اولین خانوم معلمشون می‏شن، احتمالاً اونموقع نمی‏خواستم وارد یه مثلث یا مربع یا ذوذنقه‏ی عشقی بشم اونموقع بیشتر می‏فهمیدم، یه روز سمیرا جون یه ساعت زودتر خواست بره واسه همین آقای انوری اومد که مارو تا آخر ساعت نگه داره آقای انوری ناظم مدرسه بود یه کوتوله‏ی خپل کیری یادم نمی‏آد چی‏کار داشتیم می‏کردیم ولی احتمالاً کار خاصی نمی‏کردیم، من جیشم گرفته بود(اون موقع جیش بود الان شاش) گفتم آقا آجازه ما می‏خوایم بریم دسشویی گفت نه بشین الان زنگ می‏خوره پنج دیقه بعد گفتم باز نزاشت کس ‏کش، جیش کردم تو شلوارم، فکر کنم کسی نفهمید، یعنی اگه هم فهمیدن به روم نیاوردن، خونمون نزدیک مدرسه بود کسی هم نمی‏اومد دنبالم خودم می‏رفتم خونه، وقتی رسیدم کسی خونه نبود، شلوارم رو در‏آوردم گذاشتم رو بخاری خشک شه، خونه بوی شاش گرفت، بعدش دیگه یادم نمی‏آد، به کسی هم نگفتم چی شد که جیش کردم ولی هنوزم که هنوزِ بزرگترین حسرت زندگیم اینه که چرا اونروز تو کلاس در نیاوردم بشاشم به آقای انوری.