۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

صدای سوت رو لب یه مرد خسخته

من تمام خیابان های این شهر را با تو
حرف زده ام
بی تو
سوت زده ام
+

یه چیزایی رو آدم باید بگه

دیروز هیلدا رو دیدم شایدم پریروز بود، نشسته بودم تو کافه رو میز کنارِ در بغل بهنام که باز داشت تو دفتر یه چیزی می کشید بعد دیدم یه دختری اومد تو و کیفش رو گذاشت رو یه میزی و برگشت سمت در من چند لحظه بعد برگشتم و دیدم ا هیلدا صدا کردم هیلدا ، برگشت و سلام کرد و دست داد و گفت از پشت نشناختمت یه سالی می شد که ندیده بودمش بعد همونجوری که واساده بود یه کمی حرف زدیم و گفت که واسه کارای پایان نامش اومده و از کنکور ارشد گفت و کلی به استادا فحش داد و خندیدیم و یک کمی کسشر گفتیم بعد رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت و بعدش خدا حافظی کردیم و رفت ، از دیدنش خوشحال شدم ولی این روزا وقتی از یه چیزی خوشحال می شم یا حتی غصه دار می شم خیلی معلوم نیست یعنی حتما باید بگم که چه جوری ام الان به هیلدا نگفتم که از دیدنش خوشحال شدم یعنی اینجوری اون نفهمید که از دیدنش چقد خوشحال شدم و شاید دیگه نبینمش و اون هیچ وقت نفهمه که تو بهار امسال من از دیدنش خیلی خوشحال شدم، باید بهش می گفتم، یه چیزایی رو آدم باید بگه

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

بوسيد گذاشت كنار

شنيدي مي گن يارو خلافو بوسيد گذاشت كنار، طرف تئاترو بوسيد گذاشت كنار، سيگارو بوسيد گذاشت كنار، زندگي و بوسيد گذاشت كنار، تو منو نبوسيده گذاشتي كنار...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

چرا؟

خدايا به نفعتِ منو نكشي، پام برسه اون دنيا من مي دونم و تو!

اي عشق با تو خرف مي زنم اي رنج مگر آجري؟

همين ديروز مي خواستم يه سري آهنگارو از تو گوشيم پاك كنم، آهنگاي پلي ليستِ Kaçar رو ، فكر كنم فعلن بايد باشن..

دو ميز آنطرف تر و من يله

آخ كه ديشب چقد خنديدم...آخ كه ديشب چقد خنديد...آخ كه ديشب چقدر خند...آخ كه ديشب چقدر ديدم...آخ كه ديشب چقدر...آخ ديشب...آخ كه ديشب چقدر...اين كيبورداي لعنتي ام كه اشك آدم روشون مي ريزه به تخمشونم نيست

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

ناطور پياده رو

صبح پنج شنبه بود حوالي ساعت 9، داشتم تو پياده روي كنار استخر قدم مي زدم، در واقع داشتم قدم زنان و يله مي رفتم دانشگاه، هندز فري تو گوش و غرق موزيك، يه سيگار گيروندم و بعد از اولين پك درست تو فاصله ي بين دو ترك صداي نازك دخترانه اي گفت: "چرا سيگار مي كشي عمو؟" برگشتم و ديدم دو نفرن دو تا از اين دختر مدرسه اي ها ، البته از اين دختر كوچولو هاي شيرين نبودن،يه كمي بزرگتر ، احتمالاً براي گردشي ، اردويي چيزي آورده بودنشون، اون دور و برا زياد بودن ، خوب شد كه بين دو ترك پرسيد وگرنه نمي شنيدم و فكر مي كرد بي محلي كردم و بد مي شد، جوري كه پرسيد خوشم اومد اكثر مردم وقتي از آدم سوال مي پرسن آدم بدش مي آد و عقش مي گيره مخصوصا در مورد سيگار، بعد جوري كه گفت" عمو " جور خوبي بود بقيه وقتي به آدم مي گن عمو انگار دارن ميگن هوي يه جوري مي گن كه آدم حالش بهم مي خوره، يه لحظه برگشتم و نگاه كردم و همان آن دلم خواست سيگارم رو بندازم، نه اينكه نكشم ولي چند متر جلو تر بكشم جايي كه اونا نبينن، ولي ننداختم فقط يه نگاهي كردم و يه لبخند كوچولو با يه" هه" تحويلش دادم جوري "هه" رو نگفتم كه بد و زننده باشه، جور خوبي گفتم ، خنديدن

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

اگه

اگه سيگار فروشي داشتم جمع مي كردم، تو سيگار نمي كشيدي

اگه

اگه فروشگاه لوازم ورزشي داشتم، فقط اسنو برد مي فروختم، تو عاشق اسنو برد بودي، اونم مارك burton

اگه

اگه رستوران داشتم جمع مي كردم ديزي سرا مي زدم، تو ديزي خيلي دوس داشتي

اگه

اگه بوتيك داشتم همه سوييشرتام كلاه داشت، تو سوييشرت بي كلاه دوس نداشتي

اگه

اگه كافه داشتم قهوه نمي دادم، تو قهوه بهت نمي ساخت، گاهي شايد يه ترك

اگه

اگه كبابي داشتم فقط جيگر مي دادم، تو جيگر خيلي دوس داشتي

اگه

اگه بلد بودم ساز بزنم، ميرفتم يه گوشه يه خيابون مي شستم ميزدم
تو به نوازنده هاي دوره گرد گوش مي دادي...