۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

ناطور پياده رو

صبح پنج شنبه بود حوالي ساعت 9، داشتم تو پياده روي كنار استخر قدم مي زدم، در واقع داشتم قدم زنان و يله مي رفتم دانشگاه، هندز فري تو گوش و غرق موزيك، يه سيگار گيروندم و بعد از اولين پك درست تو فاصله ي بين دو ترك صداي نازك دخترانه اي گفت: "چرا سيگار مي كشي عمو؟" برگشتم و ديدم دو نفرن دو تا از اين دختر مدرسه اي ها ، البته از اين دختر كوچولو هاي شيرين نبودن،يه كمي بزرگتر ، احتمالاً براي گردشي ، اردويي چيزي آورده بودنشون، اون دور و برا زياد بودن ، خوب شد كه بين دو ترك پرسيد وگرنه نمي شنيدم و فكر مي كرد بي محلي كردم و بد مي شد، جوري كه پرسيد خوشم اومد اكثر مردم وقتي از آدم سوال مي پرسن آدم بدش مي آد و عقش مي گيره مخصوصا در مورد سيگار، بعد جوري كه گفت" عمو " جور خوبي بود بقيه وقتي به آدم مي گن عمو انگار دارن ميگن هوي يه جوري مي گن كه آدم حالش بهم مي خوره، يه لحظه برگشتم و نگاه كردم و همان آن دلم خواست سيگارم رو بندازم، نه اينكه نكشم ولي چند متر جلو تر بكشم جايي كه اونا نبينن، ولي ننداختم فقط يه نگاهي كردم و يه لبخند كوچولو با يه" هه" تحويلش دادم جوري "هه" رو نگفتم كه بد و زننده باشه، جور خوبي گفتم ، خنديدن

هیچ نظری موجود نیست: