۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

یه چیزایی رو آدم باید بگه

دیروز هیلدا رو دیدم شایدم پریروز بود، نشسته بودم تو کافه رو میز کنارِ در بغل بهنام که باز داشت تو دفتر یه چیزی می کشید بعد دیدم یه دختری اومد تو و کیفش رو گذاشت رو یه میزی و برگشت سمت در من چند لحظه بعد برگشتم و دیدم ا هیلدا صدا کردم هیلدا ، برگشت و سلام کرد و دست داد و گفت از پشت نشناختمت یه سالی می شد که ندیده بودمش بعد همونجوری که واساده بود یه کمی حرف زدیم و گفت که واسه کارای پایان نامش اومده و از کنکور ارشد گفت و کلی به استادا فحش داد و خندیدیم و یک کمی کسشر گفتیم بعد رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت و بعدش خدا حافظی کردیم و رفت ، از دیدنش خوشحال شدم ولی این روزا وقتی از یه چیزی خوشحال می شم یا حتی غصه دار می شم خیلی معلوم نیست یعنی حتما باید بگم که چه جوری ام الان به هیلدا نگفتم که از دیدنش خوشحال شدم یعنی اینجوری اون نفهمید که از دیدنش چقد خوشحال شدم و شاید دیگه نبینمش و اون هیچ وقت نفهمه که تو بهار امسال من از دیدنش خیلی خوشحال شدم، باید بهش می گفتم، یه چیزایی رو آدم باید بگه

هیچ نظری موجود نیست: