۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه

این یک نوشته‌ی بلند لعنتیست-پنج

لپتاپم را گمانم شش سالی هست خریده‌ام بلکه هم بیشتر، بعد از چند ماه باتریش از کار افتاد، از آن‏ موقع به بعد برای کار کردن باید همیشه به برق باشد در واقع شده مثل همان پی‌سی که داشتم فقط کمی کوچکتر است، با مشکل باتری می‌شود کنار آمد، اصلن به خرید باتری نو فکر نکردم، از دو سه ماه پیش وضعش خیلی بدتر شده، هر چند روز یک‌بار یکهو بالا نمی‌آید، خود به خو درایو ویندوزم فرمت می‌شود و باید دوباره ویندوز نصب کنم تا کار کند، به طور میانگین هر سه روز یک‌بار ویندوز و تمام برنامه های کاربردی‌ام را از ازسر نصب  می‌کنم. البته برای رفع این مشکل هم تلاش‌هایی کرده‌ام، مثلن نصب چندین برنامه‌ی عیب‏یابی و تعمیر ویندوز، پاک کردن کل هارد دیسک از بیخ و بن و در نهایت در آوردن رَم و فوت کردن آن، اما نتیجه‌ای نداشت، البته هنوز هم امیدوارم خودش سر عقل بیاید و درست شود.موبایلم هم وضع بهتری ندارد، چند ماه بعد از خریدش درِ پشتش خراب شد و باتریش هر چند‏وقت یکبار پرت می‌‏شود بیرون، چیپ GPS ش هم خراب شده اما چیزی که بیشتر از اینها اذیتم می‌کند خراب شدن جَکِ هندزفریش (جایی که فیش هندزفری را در آن فرو می‌کنند) است. پایه یکی از لنزهای دوربینم هم شکسته است، مجبورم هر وقت که روی دوربین می‌بندمش همیشه یک دستم مواظبش باشد که از دوربین جدا نشود. پیچ سر سه پایه‌ی دوربینمم هم هرز شده. البته برای رفع این مشکلات نهایت تلاشم را کرده‌ام مثلن سعی کردم با پیچ‌گشتی ( پیچ‌گوشتی؟) از بالا به داخل جک هندزفری موبایلم نفوذ کنم و مشکلش را حل کنم که البته از جا درآمد یا سعی کردم پایه شکسته‌ی لنز دوربین را با چسب قطره‏ای بچسبانم که موفق نشدم و کمی هم چسب روی عدسی لنز ریخت، فکر می‌کنم کارهایی که کردم همان عملیست که به آن تلاش مذبوحانه می‌گویند. از این چیزهای خراب در اطرافم زیاد دارم مثلن شلوارهایی که دکمه‌شان افتاده ولی خوب بدون یک دکمه که ماهیت شلوار تغییر نمی‌کند. مثال‏های بیشتری هم دارم اما نمی‌گویم، همین‏ها کافیست. توی روابطم هم همینطورم، یعنی یک سری رابطه دارم که می‌دانم با مشکل مواجه شده‌اند، یک جورهایی خراب شده‌اند، یعنی نه به طور کلی تمام شده‎اند و نه یک رابطه سالم و سرپا هستند، هستند ولی یک جورِ لَنگی. با آنها هم دارم کج دار و مریز طی می‎کنم.
چند روز پیش دختری را توی فروشگاه دیدم با ابرو های پر پشت وگیرا - اگر می گویید ابرو گیرا نمی‎شود باید آن ابروها را می‌دیدید- نمی‌توانم توصیف دیگری برای ابروهاش پیدا کنم، ابرو‌ها و موهاش مقوایی رنگ بودند، البته نه یک مقوای معمولی،  رنگ کاغذهایی که قبل‏ترها رویش الگوهای خیاطی می‌کشیدند-می‌بریدند- شاید هنوز هم روی همان کاغذها الگوهای خیاطی می‌کشند، بله موهاش همان‏‌رنگی بود، البته کمی روشن‏تر، انگار کنید آن کاغذها یک چند وقتی توی آفتاب مانده باشند، خوبیش این بود که رنگ موهاش مال خودش بود یعنی رنگشان نکرده بود واقعنی همان‌رنگی بودند. یاد مادربزرگم افتادم، توی همه‌ی تصاویری که از بچگی از خانه‌ی مادربرگ یادم می‌آید یک گوشه‌ای این کاغذهای رنگی ولو بودند، هیچ یادم نیست مادربزرگ خیاطی می‌کرده اما آن کاغذها را خوب یادم هست. دختر شالش را داده بود پشت گوشهاش، شاید گوشهاش گرمشان شده بود، تصویر زیبایی بود دوست داشتم بیشتر تماشایش کنم.
امروز رفتم پیش مادربزرگم، برنامه ای نداشتم که بروم ببینمش، همیجوری رفته بودم بیرون کمی قدم بزنم که دیدم رسیده ام نزدیک خانه‌اش، در حیاط باز بود بوی بهار نارنج همه جا را پر کرده بود -این‌که بوی بهارنارنج حیاط را پر کرده بود صرفن یک جمله‌ی توصیفیست- بوی بهار نارنج را دوست دارم اما خوب هرکجا که می‌روم هست، هیچ‌‏وقت حسرتش را نداشته‌ام کاش هیچ‌‏وقت هم نداشته باشم.روی ایوان نشسته بود سرحال بود از دیدنم خیلی خوشحال شد، خوبیش این است که می‌دانم تنها نیست، بچه هاش نزدیکش هستند و زیاد بهش سر می‌زنند. این که می دانم مادربزرگم دوستم دارد حس خوبی بهم می‌دهد، اینکه برایم دعا می کند حس خوبیست. چند دقیقه ای پیشش نشستم کلی دعایم کرد بعد آمدم سمت خانه.
همین روزها می‌‏دهم لپتاپم را یک تعمیر اساسی بکنند، اصلن باتری هم برایش می‌خرم، لنزم هم فقط باید قسمت پایینش عوض شود، شاید یک گوشی نو هم خریدم. یک چیزهایی را می‏شود درستش کرد می شود دادش دست تعمیر‌کارِ کاربلد و از نتیجه کار راضی بود، شاید مثل اولش نشود ولی می‌دانی "درست" شده، یک چیزهایی را ولی نمی‌شود برد تعمیرگاه، یا باید خودت "درستش" کنی یا همینجورِ خرابی که هست باهاش کنار بیایی یا اینکه کلن بیندازیش دور. یک چیزهایی ولی درست شدنی نیستند، یعنی کلن ماهیتشان را از دست داده‎ند فرض کنید لپتاپتان یکهو منفجر شود، دیگر کار از عیب‌یابی و تعمیر گذشته، حالا چه شما اهل درست کردن ووسایلتان باشید چه نباشید. حالا خودتان برای خودتان چندتایی مثال دیگر بیاورید. یک‌‏چیزهایی را هم هیچ‌وقت هیچ‏‌کس درستشان نمی‌کند، مثلن اجاق‌گازهای آشپزخانه که معمولن فندکشان خراب می‌شود، من تاحالا کسی را ندیده ام که "فندکِ سرخودِ" اجاق‌گاز آشپزخانه‌اش را تعمیر کرده باشد، اما خوب به خاطر یک فندک که اجاق‌گاز را نمی‌اندازند دور، بعد از چند وقت عادت می‌کنی که باید با کبریت روشنش کرد، اما خوب همیشه می‌دانی که اجاق‏گاز آشپزخانه‌ات یک موقعی "فندک سرخود" داشته.

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

هر‌کسی یک سری تصویر از خودش دارد، یک سری تصویر که شاید تویش خیلی اتفاق مهمی هم نیافتاده است ولی به یاد آدم می‌ماند، انگار همیشه با آدم هست. این تصاویر می‌تواند مال یک هفته قبل باشد یا ده سال قبل و یا چند قرن قبل. یک عادت گندی که من دارم این است که چیزهایی که در مورد خودم صدق می‏‌کند به دیگران هم تعمیم می‏‌دهم. یعنی واقعن نمی‏‌دانم بقیه هم یک همچین تصاویری از خودشان دارند یا نه، یا اینکه اصلن بهش فکر کرده‌اند یا نه، انی وِی بهتر است اینطور بگویم، من یک سری تصویر از خودم دارم. توی یکی از این تصویرها چهارساله‌ام، یک پیراهن آستین کوتاه زرد رنگ تنم است و روی سه چرخه‏‌ی قرمزی نشسته‌ام روی ایوان خانه‌ی قدیمی‏‌مان هستم، خوشحالم، پیراهن زرد خوشرنگم بوی نویی می‌‏دهد و پشتش عکس "می‏تی‏کومان" دارد و از دو طرف یقه اش یک بندینک در آمده، مثل همانها که از دو طرف کلاهِ کاپشنها در می‏آید و وقتی می‏‌کشیشان کلاه دور سرت محکم می‏‌شود، اما در مورد پیراهن زرد‏رنگ من  آن بندینک به هیچ دردی نمی‏‌خورد، توی دنیا چیزهای زیادی هست که به هیچ دردی نمی‌خورند اما خوب بعضی هاشان چیزهای قشنگیند.از خودم توی آن پیراهن زر‏د‏رنگ یک عکس هم دارم، نه اینکه بابا یا مامان دوربین را بردارند و ازم عکس بگیرند نه، پیراهن زرد قشنگم را تنم کردند و من را به یک آتلیه‌‏ی عکاسی بردند و آنجا جناب عکاسباشی عکس بنده را ثبت کرد.موقع عکس گرفتن عکاس یک چتر رنگارنگ داد دست بابا و ازش خواست تا آن را پشت سرم نگه دارد. تا مدتها فکر می‏کردم که اگر عکس را از توی قابش در‏بیاورم و پشتش را نگاه کنم عکس بابا را می‏بینم که چتر به دست ایستاده است. شاید هم باشد، هنوز عکس را از توی قابش در نیاورده‏‌ام.
یک تصویر دیگری که از خودم دارم تصویر یک سرباز است توی جنگهای صلیبی، وسط میدان جنگ روی زمین افتاده‌‏ام و زخم عمیقی توی پهلوی راستم دارم، نمی‌توانم از جایم تکان بخورم اطرافم را خون برداشته است ولی هیچ دردی حس نمی‌‏کنم فقط دارم دنبال نشانه ای می‌گردم تا بفهمم کدام طرف این جنگ هستم اما پیدا نمی‏‌کنم، تصویرم نه قبل دارد و نه بعد، فقط  یک سرباز زخمی وسط میدان نبرد.

یک تصویر دیگری که از خودم دارم جوریست که خودم را تویش نمی‏بینم یعنی کامل نمی‌‏بینم، توی این تصویر دارم از دید خودم به اطراف نگاه می‏کنم مثل بازی های کامپیوتری "اول شخص" که شما فقط یک جفت دست می‌‏بینید و یک تفنگ و باقی چیزها غیر از خودتان، من هم توی این تصویر یک جفت دست می‏‌بینم، یک جفت دست و یک کُلمن، یک کُلمنِ آبی توی دست راستم. توی این تصویر هم هیچ حس خاصی ندارم فقط کفِ دستِ راستم زُق زُق می‏‌کند.
هیچ تصویری از خودم توی این خانه‏‌ی جدید ندارم، فعلن ندارم شاید چند چند وقت بعد بفهمم که دارم. انی وِی، خانه‏‌ی ما علاوه بر معماری افتضاحش یک حسن دیگر هم دارد و آن این است که از همه جور امکانات رفاهی و حیاتی دور است، برای رفتن به نزدیک‌‏ترین سوپرمارکت باید از قبل برنامه ریزی کنید بعد چمدانتان را ببندید و عازم سفر شوید، تنها امکانی که در نزدیکی خانه‏ در نظر گرفته شده امکان استفاده از قبرستان است، در واقع قبرستان خیلی به ما نزدک است، آنقدر نزدیک که من هروقت عازم سفر به سوپر‏مارکت  یا هرجای دیگری هستم مجبورم از وسط آن رد شوم - درواقع مجبور نیستم، چون مسیر دیگری هم هست  اما خوب واقعن مسیر دلگیریست - بدی ماجرا اینجاست که من توی آن قبرستان چندتایی آشنا دارم، البته واقعن گذشتن از کنار آنها اذیتم نمی‏‌کند یعنی معمولاً وقتی از آنجا رد می‏‌شوم حتی به آنها فکر هم نمی‏کنم انگار دارم از وسط یک پارک یا یک پیاده‏روی معمولی رد می‏‌شوم. اما خوب گاهی یک اتفاقاتی می‏افتد، مثلاً فکر کنید اوایل پاییز است دارید از وسط یک پارک رد می‏‌شوید که یکهو آسمان به هم می‏پیچد و باران دیوانه‌‏واری شروع می‏‌شود، از همان رگبار های پراکنده، از همان ها که چند دقیقه بیشتر دوام ندارند، احتمالن می‏‌روید زیر یک سایبانِ نزدیک یا یک درخت بزرگ تا باران بند بیاید یا لااقل کم شود، همانجا که منتظر بند آمدن باران هستیدوقتش است به یک چیزهایی فکر کنید. گاهی این فکرهای لعنتی همچین جاهایی یقه‏‌ی آدم را می‏گیرند وقتی که هیچ‏‌کاری برای انجام دادن نداری، هیچ چیزی که حواست را پرتش کنی، یک گوشه تنها آدم را گیر می‌‏آورند و حمله می‌کنند. من هیچ‌وقت توی قبرستان زیر باران گیر نکردم، مطمئنم سایبانهای زیادی آنجا پیدا می‏‌شود.
توی فامیل ما رسم است که معمولن همه برای تعطیلات عید می‌‏آیند شمال و یک رسم دیگر اینکه همه مرده هاشان را توی شمال خاک می‏کنند، حتی یک فامیلی داریم که نزدیکی‏های قطب جنوب زندگی می‏کند، او هم برای تعطیلات عید می‏آید شمال. اوایلِ عید چهارسال پیش بود یا شاید پنج سال پیش، خاله اینا طبق معمول شمال بودند، حال پسرخاله ام خوب نبود، "آرش". آرش از همان بچه گی حالش خوب نبودالبته هروقت می‏‌دیدیش حالش خوب بود ولی وقتی نمی‏‌دیدیش توی بیمارستان بستری بود. این‏بار هم آرش را بستری کرده بودند و باید بهش خون یا پلاکِت یا نمی‏‌دانم چی می‏زدند که توی آن بیمارستان لعنتی نبود، نزدیکترین جایی که می شد پیدایش کرد رشت بود، شبانه با خاله رفتیم تا از رشت آن خون یا پلاکت یا هرچیِ لعنتی را پیدا کنیم. بعد از کلی گشتن و با کلی دردسر خلاصه چیزهایی که لازم داشتیم را توی یک کلمنِ آبی تحویل گرفتیم. کلمن را دادیم بیمارستان و حال آرش هم بهتر شد و بعد از یکی دو روز مرخص شد. احتمالن چند بار دیگر هم چند جای دیگر بستری شد و مرخص شد ولی آخرش یکبار بستری شد و حالش هیچوقت بهتر نشد.
راستش من چندروز پیش گیر یکی از آن بارانهای ناگهانی افتادم، توی یک پیاده روی معمولی، رفتم زیر یک درخت و بعد از چند دقیقه هم باران کم شد، همانطور که منتظر بودم یک کارگر شهردای با یک فرغان پر از ملات از جلوم رد شد و بهم لبخند زد جوری که انگار بگوید بارانش آنقدرها هم بدنیست. خوب من آنجا زیر آن درخت هیچ فکر لعنتی ای سراغم نیامد. اما آدم همیشه شانس نمی‏آورد، مثلاً گاهی که از وسط قبرستان رد می‏شوم کفِ دستِ راستم زُق زُق می‏کند.

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه



الآن دقیقن توی موقعیتی هستم که یه آن بلاتکلیفی می‌گویند. از چند ماه پیش که توی چند آزمون مزخرف شرکت کردم تا چند ماه بعد که نتیجه ی آن آزمونهای مزخرف بیاید، بعد از نتیجه ی آزمون هم همچنان بلاتکلیفم اما یک جور دیگر. می‌شود توی دیکشنری ها در توضیح عبارت undecided یک عکس از حالای من بگذارند، آدمی با صورتی بلاتکلیف، چشمانی بلاتکلیف و سبیلی بلاتکلیف. از این بلاتکلیفی سه روزش را به طور منظم به باشگاه می‏‌روم، دو ساعت تمام تمرین می‏‌کنم و تمام انرژیم را خالی می‌‏کنم، در پایان تمرین مربی می‏‌آید و می‌‏گوید روی زمین دراز بکشید چشمانتان را ببندید و خستگی و استرس را به پای راست، پای چپ، دست راست دست چپ، چشم راست... و همینطور ادامه می‏دهد می گوید خستگی را به اینجاها انتقال بدهید و از بدنتان خارجش کنید. از بس خستگی را به اعضای بدنم ترانسفر می‌کنم خسته می‌شوم. بعد در پایان می‌گوید یک دقیقه به یک چیز خوب فکر کنید و تنها چیز خوبی که به ذهنم می رسد سایه‌ی درخت افرا روی دیوار کنار تختم است. جایی نزدیکی پنجره‌ی اتاقم یک درخت افرا کاشته اند، یک افرای قرمز، من انگار درخت را ندیده بودم تا یک شب سایه لرزانش را روی دیوار اتاق دیدم، موقعیت درخت بدون هیچ برنامه ریزی به طرز اعجاب آوری عالیست، سایه اش بعضی شبها دقیقن می‌افتد روی دیوار کنار تختم. نمی‌دانم دلیلش نور مهتاب است یا لامپ روی تیر چراغ برق آن‌طرف خیابان، فرقی هم نمی کند به‌هر‌حال زیباست.
دیروز برای پیدا کردن یک واشر پلاستیکی کوچک مخصوص، تمام مغازه های شهر را گشتم، توی هر مغازه که می‌رفتم فروشنده مرا به جای دیگری می‏‌فرستاد. سفری "ادیسه وار" به دنبال یک واشر پلاستیکی، این اصطلاح "ادیسه وار" هم از آن اصطلاحات است که گندش را در آورده‌اند، مثلن یک نفر دوربینش را بر می‌دارد و از سوسک سیاهی که از سوراخ مستراح بیرون می‏آید و توی سوراخ کف حمام فرو می‌‏رود فیلم می‏‌گیرد آن‌وقت است که یک نفر دیگر پیدا می‏شود و سوسک سیاه را به "ادیسه" تشبیه می‏کند و گند می‏‏‌زند به هیکل "هومر". به نظر من تنها جایی که این اصطلاح توی سینما نمود پیدا کرد در فیلم o brother where art thou ی کوئنها بود، این نظر یک آدم بلاتکلیف است. به هر حال من هم دوست داشتم از این اصطلاح استفاده کنم. بله همینطور داشتم دنبال واشر پلاستیکی می‏‌گشتم و مغازه دارها آدرس هر مغازه‌ی  بی‌ربطی که می‌شناختند به من می‌داند تا اینکه سر آخر همینطور که داشتم برای یکی دیگر از فروشنده ها توضیح می‌دادم او آدرس مغازه‌ای در آن سر شهر را به من داد خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم که گفت فقط باید بروم همانجا، یک نفر دیگرهم توی مغازه بود که گفت مسیرش با جایی که من می‌خواهم بروم یکی‌ست و اگر بخواهم می توانم با او بروم، همین‌کار را کردم، مرد میانسالی بود با موهای جو گندمی نامرتب و صورت استخوانی  با پوستی آفتاب سوخته، شبیه مسافرکشها بودپنج دقیقه‌ای پیاده رفتیم تا به ماشینش رسیدیم، کمی حرف زدیم و از من پرسید کجایی هستم که گفتم همین اطراف، البته دقیقن از همین لغات استفاده نکردم، من معمولن راحت‌تر از این چیزی که می‏‌نویسم حرف می‌‏زنم، توی راه یکی دوتا مسافر زد و پیاده کرد و کرایه‌هاشان را هم گرفت، همینطور برایم حرف می‌زد و من هم گوش می‌کردم، گفت که اصالتن گیلانیست و چند سالیست همین اطراف زندگی می‏‌کند - این ترکیب "همین اطراف"  را دوست دارم - یک لکنت مختصر هم داشت اما لکنتش چیزی از اشتیاقش برای حرف زدن کم نمی‌کرد. برایم از مغازه‌ای که می‌خواستم بروم گفت و توضیح داد که صاحب مغازه پیرمردیست که  اصالتن اهل ورامین است و الان بیست سی سالی می‌شود که اینجا زندگی می‌کند برایم گفت که صاحب مغازه حنجر‌ه‌اش مشکل دار و با میکروفن مخصوص حرف می‌زند، انگار داشت دنبال شباهتها می‌گشت، اینکه صاحب مغازه هم اصالتن اهل جای دیگریست و توی حرف زدن مشکل دارد، شاید دوست داشت من هم اهل جای دیگری باشم، رسیدیم، مغازه را نشانم داد و در مقابل اصرار من برای گرفتن کرایه مقاومت کرد من هم بیشتر اصرار نکردم، تشکر کردم و پیاده شدم.
پیرمرد پشت پیشخوان نشسته بود، قفسه های اطرافش بی نظم چیده شده بودند، هیچ چیز سر جای خودش نبود، خود پیرمرد هم انگار سرجایش نبود، روی ساعد دست راستش یک خالکوبی سبز رنگ داشت، از آن قدیمیها، یک خط نوشته بود اما یک کلمه‌اش را هم نتوانستم بخوانم، خیلی هم دقت نکردم اما انگار با آن خالکوبی داشت می‏‌گفت من از یک روزی به بعد تکلیفم را با همه چیز روشن کردم، وسط استخوان ترقوه‌اش یک سوراخ داشت، سوراخی به اندازه ی یک سکه ی کوچک، امیدوارم بدانید ترقوه کجاست، البته امیدوارم خودم هم بدانم کجاست، به هر حال منظورم جایی زیر گلویش است، خیلی پیر بود، سعی کردم با صدایی بلندتر از حد معمول بهش بفهمانم چه می‏‌خواهم اما انگار گوش هاش مشکلی نداشت و این بلند حرف زدن من کار احمقانه‌ای به نظر رسید بعد از این که حرفم تمام شد به سختی میکروفن را به سمت سوراخ زیر گلویش برد و باصدایی شبیه صدای یک روبات که توی بلندگوی ماشینهای خرید دمپایی کهنه حرف بزند ازم سایز واشر را پرسید، خواستم بگویم اندازه‌ی سوراخ زیر گلویتان، اما نگفتم، گفتم اندازه ی یک سکه پنج تومانی و در ادامه شروع کردم به توضیح درمورد چیزی که می‏ خواهم، از قیافه اش معلوم بود که توضیحاتم به نظرش کاملن احمقانه می‏‌آمد اما به خودش زحمت نداد تا دوباره میکروفون را به سمت سوراخ ببرد و ازم بخواهد خفه شوم. بنظر حرف زدن برایش کار سختی بود، و همینطور احتمالن دوست نداشت شارژ میکروفونش را با "خفه شو" گفتن به من هدر بدهد. به نظر من اینجوری بهتر هم هست، ما نباید بتوانیم انقدر راحت از کلمات استفاده کنیم، اینکه دهان‌مان را باز کنیم و هرچه می‏‌خواهیم بگوییم، باید برای حرف زدن تلاش بیشتری می‌‏کردیم، اگر هر کسی یکی از این دستگاه ها برای حرف زدن داشت در انتخاب کلمات بیشتر دقت می‌‏کرد، گاهی وقتها همه چیز خوب پیش می‌‏رود تا اینکه یک نفر دهانش را باز می‏‌کند و گند می‌‏زند به همه‌چیز، گند می‏‌زند به همه‌ی تصویری که ساخته.
پیرمرد به سختی از جایش بلند شد و از قفسه‌های کنار دستش یک قطعه‌ی مستطیل شکل برداشت و روی پیشخوان گذاشت، شبیه یک تکه مقوا بود. به سختی میکروفن را به سمت سوراخ برد و گفت هزار و هشتصد تومان، آن تکه مقوا هیچ شباهتی با چیزی که من می‏‌خواستم نداشت اما با چنان اطمینانی قطعه را بهم داد که اگر بهش گفته بودم معجون جاودانگی می‏‌خواهم  و او با همان اطمینان یک لیوان آب جلوم  می‌گذاشت و می گفت معجون جاودانگیست بی هیچ شکی قبول می‌‏کردم، می‏‏ن‌وشیدم و جاودانه می‏‌شدم. هیچ وقت این همه اطمینان یک‏جا ندیده بودم.
امروز بعد از ظهر تمیرین داشتم، اصلن حوصله تمرین کردن نداشتم و همینطور اصلن حوصله تمرین نکردن هم نداشتم. از خانه زدم بیرون، نیم ساعتی توی خیابانها چرخ زدم، دلم می خواست بروم، بروم و هیچ وقت برنگردم، هیچ وقت مثل امروز دلم نخواسته بود نباشم. من برای رفتن دیر شده ام. کاش کمی از اطمینان پیرمرد را داشتم.
با نیم ساعت تاخیر به تمرین رسیدم، یک ساعت و نیم تمرین کردم، تمام انرژیم را خالی کردم و در آخر روی زمین دراز کشیدم و به سایه ی لرزان درخت افرا روی دیوار کنار تختم فکر کردم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

باید به گلدانها آب بدهم، این گلدانهای لعنتی همیشه خشکند.شاید درست نباشد آدم راجع به گلدانها اینطور حرف بزند، یعنی شاید خوب نباشد که به گلدانها بگویی لعنتی اما آخر این لعنتی ها همیشه خشکند. حتی اگر دو روز بی‏‌وقفه باران ببارد باز هم بعد از تمام شدن باران خشکند. من حتی فکر می‌کنم آنها زیر باران هم خیلی خیس و نمدار نیستند و اگر دست خودشان بود مجبورم می‏‌کردند زیر باران شلنگ را بر‌دارم و بهشان آب بدهم.
وقتی می‌گویم باید به گلدانها آب بدهم شاید فکر کنید منظورم سه چهار تا گلدان کوچولوی قشنگ است با گلهای زرد و نارنجی و قرمز اما این‏طور نیست، دارم در مورد چهار هزار و هفتصد و سی و شش گلدان بزرگ حرف می‏ زنم که حتی یکی از آنها هم یک غنچه یا یگ گل زرد یا قرمز یا نارنجی رنگ ندارد، بله چهار هزار و هفتصد و سی و شش گلدان بزرگ  لعنتی که همیشه خشکند. بین آنها بیست و سه گلدان هم هست که تویشان فق‏ط خاک است یا فق‏ط یک ساقه ی خشک، من به آنها هم آب می دهم به هر حال شاید یک روزی سبز شدند.
آب دادن به گلدانها و صدای یکنواخت شُر شُر آب به من آرامش می‏دهد، البته منظورم این نیست که چون اینها گل هستند و سبزی و ‏طراوت و اینها، نه؛ کلن انجام کارهای تکراری و یک‌نواخت به من آرامش می‏‌دهد، حواسم می‌رود به تکرار. همین که دستم را با یک زاویه‌ی خاص نسبت به بدنم نگه می‏‌دارم و بعد باز آرنجم را تحت زوایای خاص مختلفی حرکت می‏‌دهم تا از گلدان اول تا گلدان آخرحسابی آب بخورند همین. همیشه این کارهای یکنواخت آرامم می‏کرد یکی دیگر از کارهای یکنواختی که آرامم می‌کند راه رفتن روی حاشیه‌ی فرش است یا راه رفتن دور یک حوض کوچک یا یک استخر کوچک یا یک استخر بزرگ، راه رفتن دور یک شهر فکر می‌کنم راه رفتن دور دنیا هم آرامم می‌کند اما احتمالا قبل از اینکه آرام شوم از خستگی خواهم مرد. همینکه می‏دانم از یک جایی شروع می‌کنم و دوباره به همانجا می‌‏رسم، اینکه بارها جایی را می‌بینم که برایم آشناست. این مسیرهای دایره‌ای آرامم می‌کند. شاید همین است که تعمیم پیدا کرده به کل زندگی‌ام، شاید هیمن است که همیشه سر جای اولم هستم، همین است که دارم دور خودم می‌چرخم، من چرخیدن را دوست دارم. من سل‏طان کارهای بیهوده ام.
دیروز توی تاکسی یکی از مسافرها خ‏طاب به راننده می‌گفت پیامبر پانزده زن داشته، از بین آنها سیزد‌ه‌تاشان عقدی بوده‌اند و از آن سیزده‌تا یازده‌تاشان را همزمان داشته و از آن یازده تا نُه تاشان زیر یک سقف بودند، کاری به موضوع احمقانه حرفش ندارم، این ردیف کردن مزحک اعداد فرد پشت سر هم خیلی مسخره بود، شاید برای اینکه بتواند توی تاکسی حرفش را صریح و سریع بزند این قانون را برای خودش گذاشته است، شاید می‏‌توانست از اعداد زوج استفاده کند، مثلن از شانزده شروع کند و متناوبن به سمت هشت یا شش میل کند. خیلی ها استفاده از اعداد در جمله هایشان را دوست دارند فکر می‌کنند اگر در جملاتشان از اعداد صریح و مشخص استفاده کنند قا‏طعیت و دقت بیشتری به کلامشان می‌‏دهند. مثلن خودِ من، من هیچوقت گلدانهای توی حیا‏ط را نشمرده‌ام.
بله آب دادن به گلدانها آرامم می‌کند اما ترجیح می ‌هم بهشان آب ندهم و آرام باشم. همیشه در میانه‌ی آب دادن به گلدانها آرزو می‏‌کنم کاش باران ببارد. البته فکر می‌کنم آنها زیر باران هم خشک می‏‌مانند ولی به هر حال من تا وقتی باران ببارد بهشان آب نمی‏‌دهم. هنوز نمی‌دانم از باران خوشم می‌‏آید یا نه، هیچ‏وقت نتوانستم تکلیفم را با باران روشن کنم، یا با رنگ مورد علاقه‌ام یا غذای مورد علاقه‌ام، من تکلیفم با هی‌ چیز روشن نیست. من دوست ندارم چیزی را برای کسی توضیح بدهم، فکر می‏کنم بقیه یا می‏‌فهمند یا نمی‏‌فهمند. اما همیشه در حال توضیح دادن هستم. یک بار دو ساعت تمام داشتم برای یک نفر توضیح می‌دادم که چرا بعد از اینکه بالش را از اتاق خواب برداشتم و از اتاق خارج شدم لامپ اتاق را خاموش نکردم. آخرش هم نتوانستم ‏طرفم را متقاعد کنم.من تکلیفم با خودم روشن نیست.
باید به گلدانها آب بدهم باید تکلیفم را با خودم روشن کنم، باید گلدانها را بشمرم و گلدانهای خالی را جدا کنم ودیگر هیچ‌‏وقت بهشان آب ندهم. باید آرام باشم. شمردن گلدانها کار بیهوده‌ایست، من سل‏طان کارهای بیهوده‌ام.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

باید منتظر بمانم تا همه بخوابند بعد بروم از کیفم سیگار و فندکم را بردارم، همه در این خانه یعنی مامان وبابا. معمولن ساعت 12 تا 12:30 زمان شروع این فرآیند است. می خوابند، آرام از جلوی اتاق خوابشان رد می‏شوم و به اتاقم می‏روم سیگار و فندک را بر می‏دارم و آرام بر می‏گردم،من در اتاقم زندگی نمی کنم من در بالا زندگی می‏کنم، بالای خانه‏ ما از بقیه‏ خانه جدا نیست، کلن خانه ی ما معماری مزخرفی دارد، چند پله از توی حال به سمت بالا می رود.من همانجا هستم، بالا. یک میز نهار خوری چهارنفره آنجاست که هیچوقت هیچ کس روی آن نهار نخورده است، لپ تاپ من روی میز است و من پشت آن، به بالا بر می‏گردم سیگار و فندکم توی جیبم است. می نشینم پای نت به چند جای مذخرف سر می زنم و در این بین چیزهای جالبی هم می خوانم. مین سوییپر بازی می‏کنم و گند می‏زنم، آهنگهای در همی گوش می کنم. خوبی بالا این است که یک بالکن دارد. تنها خوبی بالا این است. به بالکن می روم سیگارم را روشن می‏کنم به آخرهاش که می رسم عق می‏زنم اما باید سیگارم را تمام کنم چون اگر تمام نشود وقتی که پرتش می کنم مسافت لازم را طی نمی‏کند تا از روی باغچه مامان بگذرد و من مجبور می‏شوم بروم پایین و ته سیگار را از توی باغچه ی مامان بردارم و به آن‏طرفتر پرت کنم. بله مامان برای خودش یک باغچه دارد. هر روز توی باغچه اش مشغول کاشت یا داشت یا برداشت سبزی خوردن است. اینکه مامان برای خودش یک باغچه دارد خیلی خوب است. همیشه آنقدر توی باغچه اش کار می‏کند که شبها پادردش امانش را می‏بُرد و این یکی از بدترین چیزهای دنیاست، دنیا پر از چیزهای مذخرف است ولی قطعن پادرد مامانِ آدم از خیلی از آنها بدتر است. چند پک آخر سیگار را چس دود می‏کنم به سمت نرده ها می‏روم ته سیگار را پرت می کنم، مستقیم می افتد توی باغچه ی مامان، لعنتی.از آنجا برای خودم جای ته سیگار را علامت‏گذاری می‏کنم،روبروی کاج سوم از سمت راست. می روم پایین، جلوی اتاق خواب‏ها یک تو رفتگی مذخرف در دیوار هست که ما آنجارا با یک کمد و یک آینه و چند چوب‏لباسی مسخره پر کرده ایم، همانطور که گفتم معماری خانه ما مذخرف است. از روی کمد چراغ قوه را به آرامی بر می‏دارم و به سمت آشپزخانه می‏روم از آشپزخانه دری به باغچه مامان باز می شود، تنها نکته ی مثبت  معماری خانه مان همین در است و البته دستشویی بالا، بالا یک دستشویی هم دارد. به باغچه می روم و با نور چراغ قوه ته سیگار را  پیدا می کنم و کمی دورتر پرت می‏کنم. برمی گردم چراغ قوه را سر جایش می‏گذارم، می‏روم بالا.
دیروز بعد از یک هفته از خانه رفتم بیرون، سیگارم تمام شده بود. یک دختر مدرسه ای دیدم که به غایت زیبا بود و در راه برگشت توی تاکسی کنار پیرمردی نشستم که بوی عن می‏داد، بوی عن نه، شاید بوی گاو می‏داد. اما تنها نکته ی آزاردهنده اش بویش بود، همه چیزش خیلی خوب بود. از همه آدمهایی که توی خیابان دیدم بهتر بود، دیروز فقط او خوب بود و آن دختر مدرسه ای زیبا.
باید چند عکس مذخرف از یک مراسم مذخرف را ادیت کنم و تا فردا عصر تحویل بدهم اما مین سوییپر بازی می کنم و گند می‏زنم. به این فکر می‏کنم که پادرد مامان هیچ ربطی به کار کردنش در باغچه ندارد و من فقط می‏خواهم پادرد او را به چیزی ربط بدهم که نیست و به این فکر می‏کنم که پیرمرد بوی خوبی می‏داد.

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

جنگل

یه وقتیم هس که داری واسه خودت توی یه شهر شلوغ و پر سر صدا قدم میزنی، یه شهر پر دود ماشینا، یا رو تختت دراز کشیدی و دستتُ کردی تو موهات، یا اصن وسط یه مهمونی شلوغ و شوخ و شنگی، میفهمی؟ منظورم اینه هیچ فرقی نمیکنه، اون وسطا یه هو واسه یه لحظه یه بویی احساس میکنی، فقط یه لحظه است ولی مطمئنی که حسش کردی،مثلاً بوی چوب سوخته توی جنگل؛ هیچچی دیگه همین، شاید کل زندگی همونه، همون جنگله.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

قیصر که زه زد

داشتیم از کلاردشت بر می‏گشتیم، آخر شب بود و جنگل و تاریکی، تابستون بود،ویلای یکی از دوستای بابا بودیم، نمی‏دونم چی شد یه هو خواستیم برگردیم، دو تا ماشین بودیم، ماشین ما و ماشین آقای بزرگی دوست بابا،جاده عینهو این جاده های تو فیلم ترسناکا بود، تاریک و پیچ واپیچ، ما جلو بودیم آقای بزرگی اینام پشت سرمون، وسطای راه یه موتوریه پیچید جلومون، تو جاده فقط ما بودیم و اون موتوریه، یارو هی ویراژ می داد جلومون و نمی‏زاشت رد شیم، بابا چنبار اومد سبقت بگیره موتوریه راه نداد، جاده ام خیلی تنگ و تاریک بود نمی‏شد کاریش کرد، بدجوری رو اعصاب بود من به بابا می‏گفتم به یارو فرمون بده یارو بره تو دره ولی بابا هی آروم می‏رفت.
خوب منم تو سن جوش و فیلمای بهروز وثوقی و قیصر و اینا بودم، همونجا فیلم شوروع شد، من شده بودم قیصر و بابامم خان دایی، که اگه بزنن تو گوشش سرشو می‏ندازه پایین و از گوشه تیفال می‏ره، بهشم می‏خورد آخه بابا یه موقعی کشتی گیر بود، پهلوون بود،کلی روش حساب می‏کردن و ازش حساب می‏بردن،هنوزم خیلا پهلوون صداش می‏کنن ولی بیشتر شده مهندس. خوب آره من قیصر ماجرا بودم و یارو موتوریه هم منصور آق منگل، خلاصه با هر بدبختی بود از یارو سبقت گرفتیم، یکم که رفتیم دیدیم آقا بزرگی اینا نیومدن، یکمی واسادیم بعد که دیدیم خبری ازشون نیست دور زدیم سمت بالا دیدیم بعله موتوریه زده بهشون و موتورشم وسط جادّست و خودشم واساده جلو ماشین و عربده می‏کشه و فحش می‏ده، آقای بزرگی و زن و بچشم واسادن دارن نیگاش می‏کنن، اینجاس که قیصر باید میرفت و دخل منصور میاورد، اما خوب نرفت، ترسید، زه زد، بابا رفت سمت یارو که آقا آروم باش لطفاً و از این حرفا ولی یارو ول کن نبود، اومد با بابا درگیر شه که یهو دیدیم یارو افتاده وسط جاده، بابا هم با مشت می‏کوبه تو صورتش، سر و صورت یارو پر خون بود، قیصرم که من باشم اون گوشه داشتم نیگا می‏کردم.
یارو پاشد کاسه کوزشو جمع کنه و همه چی داشت تموم می‏شد که یه هو یه نیسانیِ اومد چهار پنج نفر از توش ریختن بیرون و بعدشم دو سه تا ماشین دیگه و خلاصه، جنگی به پاشد، منم که خوب کلی ترسیده بودم ولی به هرکی میرسیدم با سنگ و چوب می‏زدمش، یکی رو از پشت زدم یارو برگشت دیدم چاقو دستشه نزدیک بود بشاشم تو خودم، یارو چیزی نگفت، برگشت.
نمیدونم چی شد ولی خلاصه دعوا تمو م شد و مام برگشتیم سمت پایین، دعواست دیگه، تموم می‏شه. من کلی تو کفِ بابا بودم کلی داشتم حال می‏کردم، بابا تو آینه ماشین نگا کرد دید لبش داره خون میاد، گفت دلم تنگ شده بود.
دم موتوریه گرم، بچه باید قهرمان داشته باشه.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

نان و پوری

گاهی که می‏شینم و با خودم فکر می‏کنم البته نمی‏شینم بیشتر وقتایی که رو تختم دراز کشیدم به این چیزا فکر می‏کنم، آره شروع می‏کنم به فکر کردن و مرور کردن، نه اینکه بگم خوب الان وقت فکر کردنه نه، یه هو میاد دست خودم نیست، ولی حالا مشکل اصلی اینجاست که بین اتفاقایی که واسه خودم افتاده و اتفاقایی که تو کتابا خوندم یا تو فیلما دیدم نمی‏تونم تمیز بدم، همشم یه پای قضیه تویی،یعنی باید کلی با خودم درگیر شم و کلی بزنم تو سر خودم که یادم بیاد تو این داستان لعنتی که تو سرمِ واقعاً من و تو بودیم یا نه، ببین چی‏کار کردی تو.
مثلاً یه بار یادم اومد من جلو خونتون منتظرت بودم که بیای و بریم واسه ناهار،من اونور خیابون بودم و چشمم به پله های خونتون بود، خیلی منتظر موندم، کون به کونم سیگار می‏کشیدم، بعد همینجور که منتظرت بودم یه هو یاد رضا پوری افتادم، بچه ها بهش می‏گفتن پوری بویی، پوری مریض بود یه مریضی داشت که نمی‏تونست خیلی جلو خودشُ بگیره گاهی می‏شاشید تو شلوارش، البته من هیچ وقت ندیدم بشاشه ولی خوب گاهی بو می‏داد، من و پوری اونموقع خیلی با هم رفیق نبودیم، نه واسه اینکه مریض بود، نه، همینجوری، فقط یکی دو دفعه باهم از مدرسه اومدیم سمت خونه، هر دو دفه ام پشت سرِ اون مختاری دیوث حرف زدیم و بهش فحش دادیم، نمی‏دونمم تو مدرسه چی‏کاره بود، یه چیز تو مایه های ناظم، ولی ناظم نبود، همش دور و بر معین و بقیه بچه خوشگلا می‏پلکید، دیوثِ بچه بازِ عوضی با اون دماغِ عقابیِ کیریش،اکثر بچه ها ازش خوششون میومد،از اون بچه بازِ عوضی، من حالم ازش بهم می‏خورد، پوری ام باهام موافق بود، سال بعدش پوری نیومد مدرسه، من یکی دو سال بعد فهمیدم که مرده، از همون مریضیه، تو این مدت حتی یه دفعه هم بهش فکر نکرده بودم، تا همون وقتی که اونجا منتظرت بودم، حالاام که دارم بهش فکر می‏کنم حس می‏کنم پوری بهترین دوستِ اونموقع من بود،خلاصه تو آخرش اون روز نیو‏مدی و منم زدم رفتم.
آره همینطور که تو تختم دراز کشیده بودم داشتم به همه‏ی اینا فکر می‏کردم، بعد یادم اومد که تو خونت تو یه کوچه بن بست بود، تو یه آپارتمان که اصلاً از بیرون پله نداشت، یعنی اصلاً من نمی‏تونستم اونور خیابون منتظرت باشم تا تو از پله ها بیای پایین، بعد کلی مخم زخم شد تا یادم اومد این قضیه یه قسمت از " نان آن سالها "ی هاینریش بل بود،همونجا که والتر منتظر هدویگ بود، آره خودشه ولی... ولی پوری اون وسط چی‏کار می‏کرد؟

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

او یک آرایشگر آرام بود

من یه آرایشگرم، یه آرایشگر معمولی تازه صاحب مغازه هم نیستم یعنی صندلی دوم آرایشگاه مال منِ، صاحب آرایشگاه برادر زنمه که مغازه از پدرش بهش رسیده، پدرش کلی جون کرد تا این آرایشگاه رو داشته باشه، برادر زنم آدمِ خوبی ولی زیادی حرف می‏زنه یعنی خیلی زیادی حرف می‏زنه، من زیاد حرف نمی‏زنم بیشتر سیگار می‏کشم، من یه خونه دارم که جای بدی نیست و یه زن، آره یه زن دارم زنمم چیزِ بدی نیست چون زیاد حرف نمی‏زدم بهم پیشنهادِ ازدواج داد،بهش گفتم شاید لازمه بیشتر منو بشناسه ولی اون گفت که همین‏قدر کافیه، الانم همو همونقدر می‏شناسیم، زنم تو یه فروشگاه کار می‏کنه تو یه فروشگاه لباس و لوازم آرایشو اینا، حسابدارِ، کلیم از کارش خوشش میاد، عاشقِ اینه که بدونه چی کجاست، رابطش با صاب کارش یه کم بیشتر از رابطه‏‏ی کارمند و رئیسِ، یه کم بیشتر ینی گاهی با هم می‏خوابن، البته من اصلن به این قضیه حساس نیستم یعنی کلن به تخمم نیست.
خوب من یه روز تصمیم گرفتم یه سر و سامونی به زندگیم بدم، ینی خواستم یه پول وپله‏ای به هم بزنم، ینی فک کنم از اینکه یه آرایشگرِ معمولی باشم خسته شده بودم، آره تصمیم گرفتم زندگی معمولیم و یکم عوض کنم،به گا رفتم، ینی واقعاً بگا رفتم، هر چی که داشتم از دست دادم،همه چی شرو کرد به خراب شدن، همه چی یعنی زنم، خونم و هر چیزِ دیگه ای که داشتم و حتی آرایشگاه که البته مالِ برادر زنم بود، من خواستم تغییر کنم و همه چی بگا رفت ینی واقعاً همه چی، چند وقت دیگه هم اعدامم می‏کنن البته این یکی خیلی مهم نیست.
خوب من یه آرایشگرم با یه زندگی معمولی، یه آدم معمولی اگه بخواد زیادی تغییر کنه بگا می‏ره...


مردی که آنجا نبود