۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

قیصر که زه زد

داشتیم از کلاردشت بر می‏گشتیم، آخر شب بود و جنگل و تاریکی، تابستون بود،ویلای یکی از دوستای بابا بودیم، نمی‏دونم چی شد یه هو خواستیم برگردیم، دو تا ماشین بودیم، ماشین ما و ماشین آقای بزرگی دوست بابا،جاده عینهو این جاده های تو فیلم ترسناکا بود، تاریک و پیچ واپیچ، ما جلو بودیم آقای بزرگی اینام پشت سرمون، وسطای راه یه موتوریه پیچید جلومون، تو جاده فقط ما بودیم و اون موتوریه، یارو هی ویراژ می داد جلومون و نمی‏زاشت رد شیم، بابا چنبار اومد سبقت بگیره موتوریه راه نداد، جاده ام خیلی تنگ و تاریک بود نمی‏شد کاریش کرد، بدجوری رو اعصاب بود من به بابا می‏گفتم به یارو فرمون بده یارو بره تو دره ولی بابا هی آروم می‏رفت.
خوب منم تو سن جوش و فیلمای بهروز وثوقی و قیصر و اینا بودم، همونجا فیلم شوروع شد، من شده بودم قیصر و بابامم خان دایی، که اگه بزنن تو گوشش سرشو می‏ندازه پایین و از گوشه تیفال می‏ره، بهشم می‏خورد آخه بابا یه موقعی کشتی گیر بود، پهلوون بود،کلی روش حساب می‏کردن و ازش حساب می‏بردن،هنوزم خیلا پهلوون صداش می‏کنن ولی بیشتر شده مهندس. خوب آره من قیصر ماجرا بودم و یارو موتوریه هم منصور آق منگل، خلاصه با هر بدبختی بود از یارو سبقت گرفتیم، یکم که رفتیم دیدیم آقا بزرگی اینا نیومدن، یکمی واسادیم بعد که دیدیم خبری ازشون نیست دور زدیم سمت بالا دیدیم بعله موتوریه زده بهشون و موتورشم وسط جادّست و خودشم واساده جلو ماشین و عربده می‏کشه و فحش می‏ده، آقای بزرگی و زن و بچشم واسادن دارن نیگاش می‏کنن، اینجاس که قیصر باید میرفت و دخل منصور میاورد، اما خوب نرفت، ترسید، زه زد، بابا رفت سمت یارو که آقا آروم باش لطفاً و از این حرفا ولی یارو ول کن نبود، اومد با بابا درگیر شه که یهو دیدیم یارو افتاده وسط جاده، بابا هم با مشت می‏کوبه تو صورتش، سر و صورت یارو پر خون بود، قیصرم که من باشم اون گوشه داشتم نیگا می‏کردم.
یارو پاشد کاسه کوزشو جمع کنه و همه چی داشت تموم می‏شد که یه هو یه نیسانیِ اومد چهار پنج نفر از توش ریختن بیرون و بعدشم دو سه تا ماشین دیگه و خلاصه، جنگی به پاشد، منم که خوب کلی ترسیده بودم ولی به هرکی میرسیدم با سنگ و چوب می‏زدمش، یکی رو از پشت زدم یارو برگشت دیدم چاقو دستشه نزدیک بود بشاشم تو خودم، یارو چیزی نگفت، برگشت.
نمیدونم چی شد ولی خلاصه دعوا تمو م شد و مام برگشتیم سمت پایین، دعواست دیگه، تموم می‏شه. من کلی تو کفِ بابا بودم کلی داشتم حال می‏کردم، بابا تو آینه ماشین نگا کرد دید لبش داره خون میاد، گفت دلم تنگ شده بود.
دم موتوریه گرم، بچه باید قهرمان داشته باشه.

۹ نظر:

ICE گفت...

از بلاگ شاهرخ اومدم..گذاشتمت تو لیست لینکام که یادم بمونه بخونمت....تشکرات عالیه..یا یه کلمه ای مثل ارادتمند شما ...

Unknown گفت...

Like !!

A l i k گفت...

پدر دوست داشتنی,
قهرمان ذهن من هم شد ,
حالا که خوندم ,
بی نظیر پر جزییاتی تو.

شاه رخ گفت...

بابا هم نداشتيم دعوا كنه بريم پشتش دربيايم

شاه رخ گفت...

امبرتو دي رو ديدي يا نه؟

Alik گفت...

خوبی؟

pary گفت...

salam refigh
khosh be halet ke baba dari

آلیک گفت...

رفتی سفر؟

آلیک گفت...

دیوونه شدم از بس اومدم
و رفته بودی سفر
و کلمه ها رو هم برده بودی