۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

هر‌کسی یک سری تصویر از خودش دارد، یک سری تصویر که شاید تویش خیلی اتفاق مهمی هم نیافتاده است ولی به یاد آدم می‌ماند، انگار همیشه با آدم هست. این تصاویر می‌تواند مال یک هفته قبل باشد یا ده سال قبل و یا چند قرن قبل. یک عادت گندی که من دارم این است که چیزهایی که در مورد خودم صدق می‏‌کند به دیگران هم تعمیم می‏‌دهم. یعنی واقعن نمی‏‌دانم بقیه هم یک همچین تصاویری از خودشان دارند یا نه، یا اینکه اصلن بهش فکر کرده‌اند یا نه، انی وِی بهتر است اینطور بگویم، من یک سری تصویر از خودم دارم. توی یکی از این تصویرها چهارساله‌ام، یک پیراهن آستین کوتاه زرد رنگ تنم است و روی سه چرخه‏‌ی قرمزی نشسته‌ام روی ایوان خانه‌ی قدیمی‏‌مان هستم، خوشحالم، پیراهن زرد خوشرنگم بوی نویی می‌‏دهد و پشتش عکس "می‏تی‏کومان" دارد و از دو طرف یقه اش یک بندینک در آمده، مثل همانها که از دو طرف کلاهِ کاپشنها در می‏آید و وقتی می‏‌کشیشان کلاه دور سرت محکم می‏‌شود، اما در مورد پیراهن زرد‏رنگ من  آن بندینک به هیچ دردی نمی‏‌خورد، توی دنیا چیزهای زیادی هست که به هیچ دردی نمی‌خورند اما خوب بعضی هاشان چیزهای قشنگیند.از خودم توی آن پیراهن زر‏د‏رنگ یک عکس هم دارم، نه اینکه بابا یا مامان دوربین را بردارند و ازم عکس بگیرند نه، پیراهن زرد قشنگم را تنم کردند و من را به یک آتلیه‌‏ی عکاسی بردند و آنجا جناب عکاسباشی عکس بنده را ثبت کرد.موقع عکس گرفتن عکاس یک چتر رنگارنگ داد دست بابا و ازش خواست تا آن را پشت سرم نگه دارد. تا مدتها فکر می‏کردم که اگر عکس را از توی قابش در‏بیاورم و پشتش را نگاه کنم عکس بابا را می‏بینم که چتر به دست ایستاده است. شاید هم باشد، هنوز عکس را از توی قابش در نیاورده‏‌ام.
یک تصویر دیگری که از خودم دارم تصویر یک سرباز است توی جنگهای صلیبی، وسط میدان جنگ روی زمین افتاده‌‏ام و زخم عمیقی توی پهلوی راستم دارم، نمی‌توانم از جایم تکان بخورم اطرافم را خون برداشته است ولی هیچ دردی حس نمی‌‏کنم فقط دارم دنبال نشانه ای می‌گردم تا بفهمم کدام طرف این جنگ هستم اما پیدا نمی‏‌کنم، تصویرم نه قبل دارد و نه بعد، فقط  یک سرباز زخمی وسط میدان نبرد.

یک تصویر دیگری که از خودم دارم جوریست که خودم را تویش نمی‏بینم یعنی کامل نمی‌‏بینم، توی این تصویر دارم از دید خودم به اطراف نگاه می‏کنم مثل بازی های کامپیوتری "اول شخص" که شما فقط یک جفت دست می‌‏بینید و یک تفنگ و باقی چیزها غیر از خودتان، من هم توی این تصویر یک جفت دست می‏‌بینم، یک جفت دست و یک کُلمن، یک کُلمنِ آبی توی دست راستم. توی این تصویر هم هیچ حس خاصی ندارم فقط کفِ دستِ راستم زُق زُق می‏‌کند.
هیچ تصویری از خودم توی این خانه‏‌ی جدید ندارم، فعلن ندارم شاید چند چند وقت بعد بفهمم که دارم. انی وِی، خانه‏‌ی ما علاوه بر معماری افتضاحش یک حسن دیگر هم دارد و آن این است که از همه جور امکانات رفاهی و حیاتی دور است، برای رفتن به نزدیک‌‏ترین سوپرمارکت باید از قبل برنامه ریزی کنید بعد چمدانتان را ببندید و عازم سفر شوید، تنها امکانی که در نزدیکی خانه‏ در نظر گرفته شده امکان استفاده از قبرستان است، در واقع قبرستان خیلی به ما نزدک است، آنقدر نزدیک که من هروقت عازم سفر به سوپر‏مارکت  یا هرجای دیگری هستم مجبورم از وسط آن رد شوم - درواقع مجبور نیستم، چون مسیر دیگری هم هست  اما خوب واقعن مسیر دلگیریست - بدی ماجرا اینجاست که من توی آن قبرستان چندتایی آشنا دارم، البته واقعن گذشتن از کنار آنها اذیتم نمی‏‌کند یعنی معمولاً وقتی از آنجا رد می‏‌شوم حتی به آنها فکر هم نمی‏کنم انگار دارم از وسط یک پارک یا یک پیاده‏روی معمولی رد می‏‌شوم. اما خوب گاهی یک اتفاقاتی می‏افتد، مثلاً فکر کنید اوایل پاییز است دارید از وسط یک پارک رد می‏‌شوید که یکهو آسمان به هم می‏پیچد و باران دیوانه‌‏واری شروع می‏‌شود، از همان رگبار های پراکنده، از همان ها که چند دقیقه بیشتر دوام ندارند، احتمالن می‏‌روید زیر یک سایبانِ نزدیک یا یک درخت بزرگ تا باران بند بیاید یا لااقل کم شود، همانجا که منتظر بند آمدن باران هستیدوقتش است به یک چیزهایی فکر کنید. گاهی این فکرهای لعنتی همچین جاهایی یقه‏‌ی آدم را می‏گیرند وقتی که هیچ‏‌کاری برای انجام دادن نداری، هیچ چیزی که حواست را پرتش کنی، یک گوشه تنها آدم را گیر می‌‏آورند و حمله می‌کنند. من هیچ‌وقت توی قبرستان زیر باران گیر نکردم، مطمئنم سایبانهای زیادی آنجا پیدا می‏‌شود.
توی فامیل ما رسم است که معمولن همه برای تعطیلات عید می‌‏آیند شمال و یک رسم دیگر اینکه همه مرده هاشان را توی شمال خاک می‏کنند، حتی یک فامیلی داریم که نزدیکی‏های قطب جنوب زندگی می‏کند، او هم برای تعطیلات عید می‏آید شمال. اوایلِ عید چهارسال پیش بود یا شاید پنج سال پیش، خاله اینا طبق معمول شمال بودند، حال پسرخاله ام خوب نبود، "آرش". آرش از همان بچه گی حالش خوب نبودالبته هروقت می‏‌دیدیش حالش خوب بود ولی وقتی نمی‏‌دیدیش توی بیمارستان بستری بود. این‏بار هم آرش را بستری کرده بودند و باید بهش خون یا پلاکِت یا نمی‏‌دانم چی می‏زدند که توی آن بیمارستان لعنتی نبود، نزدیکترین جایی که می شد پیدایش کرد رشت بود، شبانه با خاله رفتیم تا از رشت آن خون یا پلاکت یا هرچیِ لعنتی را پیدا کنیم. بعد از کلی گشتن و با کلی دردسر خلاصه چیزهایی که لازم داشتیم را توی یک کلمنِ آبی تحویل گرفتیم. کلمن را دادیم بیمارستان و حال آرش هم بهتر شد و بعد از یکی دو روز مرخص شد. احتمالن چند بار دیگر هم چند جای دیگر بستری شد و مرخص شد ولی آخرش یکبار بستری شد و حالش هیچوقت بهتر نشد.
راستش من چندروز پیش گیر یکی از آن بارانهای ناگهانی افتادم، توی یک پیاده روی معمولی، رفتم زیر یک درخت و بعد از چند دقیقه هم باران کم شد، همانطور که منتظر بودم یک کارگر شهردای با یک فرغان پر از ملات از جلوم رد شد و بهم لبخند زد جوری که انگار بگوید بارانش آنقدرها هم بدنیست. خوب من آنجا زیر آن درخت هیچ فکر لعنتی ای سراغم نیامد. اما آدم همیشه شانس نمی‏آورد، مثلاً گاهی که از وسط قبرستان رد می‏شوم کفِ دستِ راستم زُق زُق می‏کند.