۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه



الآن دقیقن توی موقعیتی هستم که یه آن بلاتکلیفی می‌گویند. از چند ماه پیش که توی چند آزمون مزخرف شرکت کردم تا چند ماه بعد که نتیجه ی آن آزمونهای مزخرف بیاید، بعد از نتیجه ی آزمون هم همچنان بلاتکلیفم اما یک جور دیگر. می‌شود توی دیکشنری ها در توضیح عبارت undecided یک عکس از حالای من بگذارند، آدمی با صورتی بلاتکلیف، چشمانی بلاتکلیف و سبیلی بلاتکلیف. از این بلاتکلیفی سه روزش را به طور منظم به باشگاه می‏‌روم، دو ساعت تمام تمرین می‏‌کنم و تمام انرژیم را خالی می‌‏کنم، در پایان تمرین مربی می‏‌آید و می‌‏گوید روی زمین دراز بکشید چشمانتان را ببندید و خستگی و استرس را به پای راست، پای چپ، دست راست دست چپ، چشم راست... و همینطور ادامه می‏دهد می گوید خستگی را به اینجاها انتقال بدهید و از بدنتان خارجش کنید. از بس خستگی را به اعضای بدنم ترانسفر می‌کنم خسته می‌شوم. بعد در پایان می‌گوید یک دقیقه به یک چیز خوب فکر کنید و تنها چیز خوبی که به ذهنم می رسد سایه‌ی درخت افرا روی دیوار کنار تختم است. جایی نزدیکی پنجره‌ی اتاقم یک درخت افرا کاشته اند، یک افرای قرمز، من انگار درخت را ندیده بودم تا یک شب سایه لرزانش را روی دیوار اتاق دیدم، موقعیت درخت بدون هیچ برنامه ریزی به طرز اعجاب آوری عالیست، سایه اش بعضی شبها دقیقن می‌افتد روی دیوار کنار تختم. نمی‌دانم دلیلش نور مهتاب است یا لامپ روی تیر چراغ برق آن‌طرف خیابان، فرقی هم نمی کند به‌هر‌حال زیباست.
دیروز برای پیدا کردن یک واشر پلاستیکی کوچک مخصوص، تمام مغازه های شهر را گشتم، توی هر مغازه که می‌رفتم فروشنده مرا به جای دیگری می‏‌فرستاد. سفری "ادیسه وار" به دنبال یک واشر پلاستیکی، این اصطلاح "ادیسه وار" هم از آن اصطلاحات است که گندش را در آورده‌اند، مثلن یک نفر دوربینش را بر می‌دارد و از سوسک سیاهی که از سوراخ مستراح بیرون می‏آید و توی سوراخ کف حمام فرو می‌‏رود فیلم می‏‌گیرد آن‌وقت است که یک نفر دیگر پیدا می‏شود و سوسک سیاه را به "ادیسه" تشبیه می‏کند و گند می‏‏‌زند به هیکل "هومر". به نظر من تنها جایی که این اصطلاح توی سینما نمود پیدا کرد در فیلم o brother where art thou ی کوئنها بود، این نظر یک آدم بلاتکلیف است. به هر حال من هم دوست داشتم از این اصطلاح استفاده کنم. بله همینطور داشتم دنبال واشر پلاستیکی می‏‌گشتم و مغازه دارها آدرس هر مغازه‌ی  بی‌ربطی که می‌شناختند به من می‌داند تا اینکه سر آخر همینطور که داشتم برای یکی دیگر از فروشنده ها توضیح می‌دادم او آدرس مغازه‌ای در آن سر شهر را به من داد خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم که گفت فقط باید بروم همانجا، یک نفر دیگرهم توی مغازه بود که گفت مسیرش با جایی که من می‌خواهم بروم یکی‌ست و اگر بخواهم می توانم با او بروم، همین‌کار را کردم، مرد میانسالی بود با موهای جو گندمی نامرتب و صورت استخوانی  با پوستی آفتاب سوخته، شبیه مسافرکشها بودپنج دقیقه‌ای پیاده رفتیم تا به ماشینش رسیدیم، کمی حرف زدیم و از من پرسید کجایی هستم که گفتم همین اطراف، البته دقیقن از همین لغات استفاده نکردم، من معمولن راحت‌تر از این چیزی که می‏‌نویسم حرف می‌‏زنم، توی راه یکی دوتا مسافر زد و پیاده کرد و کرایه‌هاشان را هم گرفت، همینطور برایم حرف می‌زد و من هم گوش می‌کردم، گفت که اصالتن گیلانیست و چند سالیست همین اطراف زندگی می‏‌کند - این ترکیب "همین اطراف"  را دوست دارم - یک لکنت مختصر هم داشت اما لکنتش چیزی از اشتیاقش برای حرف زدن کم نمی‌کرد. برایم از مغازه‌ای که می‌خواستم بروم گفت و توضیح داد که صاحب مغازه پیرمردیست که  اصالتن اهل ورامین است و الان بیست سی سالی می‌شود که اینجا زندگی می‌کند برایم گفت که صاحب مغازه حنجر‌ه‌اش مشکل دار و با میکروفن مخصوص حرف می‌زند، انگار داشت دنبال شباهتها می‌گشت، اینکه صاحب مغازه هم اصالتن اهل جای دیگریست و توی حرف زدن مشکل دارد، شاید دوست داشت من هم اهل جای دیگری باشم، رسیدیم، مغازه را نشانم داد و در مقابل اصرار من برای گرفتن کرایه مقاومت کرد من هم بیشتر اصرار نکردم، تشکر کردم و پیاده شدم.
پیرمرد پشت پیشخوان نشسته بود، قفسه های اطرافش بی نظم چیده شده بودند، هیچ چیز سر جای خودش نبود، خود پیرمرد هم انگار سرجایش نبود، روی ساعد دست راستش یک خالکوبی سبز رنگ داشت، از آن قدیمیها، یک خط نوشته بود اما یک کلمه‌اش را هم نتوانستم بخوانم، خیلی هم دقت نکردم اما انگار با آن خالکوبی داشت می‏‌گفت من از یک روزی به بعد تکلیفم را با همه چیز روشن کردم، وسط استخوان ترقوه‌اش یک سوراخ داشت، سوراخی به اندازه ی یک سکه ی کوچک، امیدوارم بدانید ترقوه کجاست، البته امیدوارم خودم هم بدانم کجاست، به هر حال منظورم جایی زیر گلویش است، خیلی پیر بود، سعی کردم با صدایی بلندتر از حد معمول بهش بفهمانم چه می‏‌خواهم اما انگار گوش هاش مشکلی نداشت و این بلند حرف زدن من کار احمقانه‌ای به نظر رسید بعد از این که حرفم تمام شد به سختی میکروفن را به سمت سوراخ زیر گلویش برد و باصدایی شبیه صدای یک روبات که توی بلندگوی ماشینهای خرید دمپایی کهنه حرف بزند ازم سایز واشر را پرسید، خواستم بگویم اندازه‌ی سوراخ زیر گلویتان، اما نگفتم، گفتم اندازه ی یک سکه پنج تومانی و در ادامه شروع کردم به توضیح درمورد چیزی که می‏ خواهم، از قیافه اش معلوم بود که توضیحاتم به نظرش کاملن احمقانه می‏‌آمد اما به خودش زحمت نداد تا دوباره میکروفون را به سمت سوراخ ببرد و ازم بخواهد خفه شوم. بنظر حرف زدن برایش کار سختی بود، و همینطور احتمالن دوست نداشت شارژ میکروفونش را با "خفه شو" گفتن به من هدر بدهد. به نظر من اینجوری بهتر هم هست، ما نباید بتوانیم انقدر راحت از کلمات استفاده کنیم، اینکه دهان‌مان را باز کنیم و هرچه می‏‌خواهیم بگوییم، باید برای حرف زدن تلاش بیشتری می‌‏کردیم، اگر هر کسی یکی از این دستگاه ها برای حرف زدن داشت در انتخاب کلمات بیشتر دقت می‌‏کرد، گاهی وقتها همه چیز خوب پیش می‌‏رود تا اینکه یک نفر دهانش را باز می‏‌کند و گند می‌‏زند به همه‌چیز، گند می‏‌زند به همه‌ی تصویری که ساخته.
پیرمرد به سختی از جایش بلند شد و از قفسه‌های کنار دستش یک قطعه‌ی مستطیل شکل برداشت و روی پیشخوان گذاشت، شبیه یک تکه مقوا بود. به سختی میکروفن را به سمت سوراخ برد و گفت هزار و هشتصد تومان، آن تکه مقوا هیچ شباهتی با چیزی که من می‏‌خواستم نداشت اما با چنان اطمینانی قطعه را بهم داد که اگر بهش گفته بودم معجون جاودانگی می‏‌خواهم  و او با همان اطمینان یک لیوان آب جلوم  می‌گذاشت و می گفت معجون جاودانگیست بی هیچ شکی قبول می‌‏کردم، می‏‏ن‌وشیدم و جاودانه می‏‌شدم. هیچ وقت این همه اطمینان یک‏جا ندیده بودم.
امروز بعد از ظهر تمیرین داشتم، اصلن حوصله تمرین کردن نداشتم و همینطور اصلن حوصله تمرین نکردن هم نداشتم. از خانه زدم بیرون، نیم ساعتی توی خیابانها چرخ زدم، دلم می خواست بروم، بروم و هیچ وقت برنگردم، هیچ وقت مثل امروز دلم نخواسته بود نباشم. من برای رفتن دیر شده ام. کاش کمی از اطمینان پیرمرد را داشتم.
با نیم ساعت تاخیر به تمرین رسیدم، یک ساعت و نیم تمرین کردم، تمام انرژیم را خالی کردم و در آخر روی زمین دراز کشیدم و به سایه ی لرزان درخت افرا روی دیوار کنار تختم فکر کردم.

هیچ نظری موجود نیست: