۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

دیپلمه سربازِ مست یا استرادلیتر در یک داستان غمگین پر خنده

دیشب آرش زنگ زد، یه یه قرنی بود ازش خبر نداشتم، گفت غروب زنگ زدم بیام ببینمت گوشی رو ور نداشتی، راس می گفت، گوشی جا گذاشته بودم، این آخریا خودمم جا می زارم، گفت دلم برات تنگ شده، راس می گفت، گفت دلم واسه طرز حرف زدنت تنگ شده بود گفت هنوز همونجورِ مذخرف حرف می زنی، کلی خندیدیم دو تایی باهم...هاه هاه، راست می گفت، گفتم فردا پاشو بیا اینجا، گفت سربازم پسر، این پسر رو همیشه می گفت، آخر همه ی جمله هاش می گفت پسر، پرسید الان دانشجوی کارشناسی هستی، گفتم آره، کلی فحش داد و خندیدیم ، هاه هاه ... بعد گفت آشغال من یه دیپلمه ام، یه سرباز دیپلمه، الان دقیقاً یه سرباز مست دیپلمه...کلی خندیدیم باز، هاه هاه...راس می گفت، بی خیال دانشگاه شده بود یعنی خیلی تمیز بی خیالش شده بود، کلاً این آرش خیلی خوب بی خیال می شد، گفت ایندفعه که اومدم میام می بینمت، فکر نکنم به این زودیا ببینمش...هیچ چی دیگه همین، خوب آدمِ دیگه گاهی دلش تنگ می شه، حتی واسه آرش...

هیچ نظری موجود نیست: