۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

بس که بد می گذرد

نه مثل اینکه زور تقویم ها از من بیشتر است و گویا این دقایق را دم عید می گویند ، تا حالا برای اینکه این لحظات شبیه عید ها باشد هیچ گهی نخورده ام و نمی خورم هم... حالا که چی؟ زمستون نه بهار...چه فرقی میکنه؟ باشه نوروز باستانی را پاس بدارید اصلن همه چیزهای باستانی را پاس بدارید...اما تنهایی پاس بداریدش... اصلا این دم عیدی می خوام چس ناله کنم... هیچم اصلن یادم به کسایی که الان تو زندانن هم نرفت، اصلا هم حوصله ندارم واسشون دعا کنم یا از آزادی بگم... خوب من یه جورایی پیش خودم احساس خریت می کنم ، همه دارن خودشون رو واسه همه چی پاره می کنن واسه اسم خلیج فارس واسه ت-ق لب انتخابات واسه زندانی ها واسه ماه زاده واسه تاج زاده واسه ماهی قرمز که باشه یا نباشه واسه خشم خوشه بندی واسه بنزین واسه یارانه واسه هزار تا چیز دیگه اما من نشستم اینجا و همه دردم از تنهایی... از اینکه "او" نیست ، از اینکه رفته ، همه دردم اینه که با هم عید نمی کنیم، حالا گیرم از راه دور ، حالم از خوددم بد میشه که آخه اگه بود الان من کلی حال می کردم که الان عید رو به همه تبریک می گفتم... سطحی ام؟ چیپم؟ همینم خوب...باید خودم رو تحمل کنم؟

هیچ نظری موجود نیست: