۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

تَرَکها و حقایق

حدود نیم ساعتی می شد که به پشت روی فرش وسط اتاق دراز کشیده بود، طوری که پاهاش رو روی صندلی پشت میز نحریرش که به سمت وسط اتاق بود گذاشته بود. چشمهاش رو بسته بود و انگشتاش رو به هم قلاب کرده بود ودو دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشته بود. داشت به چیزهایی که امروز اتفاق افتاده بود فکر می کرد اما در واقع امروز اصلاً اتفاقی نیفتاده بود، خیلی وقت بود که اتفاقی نمی افتاد ، تو این چند وقت اخیر تقریبا هیچ کار جالبی که بشه را جع بهش صحبت یا حتی فکر کرد نکرده بود.البته حتی اگه اتفاق جالبی افتاده بود بازهم نمی تونست با کسی راجع بهش حرف بزنه ، چون اصلا کسی نبود که بهش گوش بده، در واقع اون کسی رو نذاشته بود که بمونه و به حرفای مزخرفش راجع به اتفاق های مذخرفش گوش بده. داشت به همه ی این ها فکر می کرد و ذهنش کاملا مشغو لشون بود انگار که اتفاقات مهمی باشن.
در همین لحظه چشمش رو باز کرد رو به سقف و در واقع رو به لامپی که به طرز خیلی مسخره و بی سلیقه ای از سقف آویزون بود، بی هیچ تزئینی. چشمش رو از لامپ برداشت و به ترکهای سقف نگاه کرد، ترک های ریز زیادی رو سقف بود. البته نباید اینطور برداشت شه که اون تو یه خونه ی قدیمی زندگی می کرد اما معمولاً تو همه ی سقف ها حتی سقفایی که خیلی قدیمی نیستن ترک پیدا می شه، اگه بخوای پیداش کنی و اون داشت دنبال ترک می گشت.
همونطور که داشت به ترک های ریز روی سقف نگاه می کرد یه برقی مثل یک ستاره دنباله دار از فاصله ی بین چشم اون و سقف یا دقیق تر بگم از فاصله ی بین سقف و لامپ گذشت. حتی با توجه به نور نسبتاً زیاد لامپ و سفیدی سقف بازهم نور بسیار واضح و روشن بود فقط یک لحظه.
خونش نه یه روی یک تپه و نه حتی وسط یه کهکشان پر ستاره بود البته وسط یه کهکشان پر ستاره بود اما ستاره های اون کهکشان خیلی از تو خونه ها رد نمی شدن، خونش تو یه شهر معمولی تو یه کوچه ی خلوت کنار یکی از خیابونای فرعی شهر بود، با این اوصاف امکان نداشت ستاره ای بتونه از اون اطراف و در همچین فاصله ای از زمین عبور کنه، علاوه بر این همه ی پنجره های باز خونه توری داشتن و قطعاً ستاره نمی تونه از طوری سیمی رد بشه.
به هر حال حالا اون چیزی برای تعریف کردن و یا در حالت ما جرا جویانه تر برای پیگیری داشت. پس نصف قضیه حل بود، حالا باید دنبال کسی می گشت که راجع به این قضیه باهاش صحبت کنه.
بدون اینکه ازجاش بلند شه، پاکت سیگارش رو از رو میز برداشت و کبریت رو دور و بر خودش پیدا کردو سیگارش را گیروند، در همین حال به این فکر کرد که باز این داستان عبور ستاره از فاصله ی بین لامپ و سقف برای شنوندش جذاب نخواهد بود، شنونده ای که بشه زود و راحت پیداش کرد، در حالی که اون واقعاً نور رو دیده بود و از داستان خبری نبود، نور بود، ستاره، یک حقیقت کامل.
سیگارش رو بدون فکر کردن به حقیقت کامل مسخرش و تعریف کردنش تموم کرد و دوباره به ترکهای سقف خیره شد. چند دقیقه بعد از جاش بلند شد و به کف اطاق و کتابا و لباسایی که روش ولو بود نگاه کرد و بعد تقریباً جست زنان از روی کتاب ها از اطاق خارج شد. به اتاق نشیمن بعد به آشپزخانه و اتاق دیگه رفت، همه ی پنجره ها رو بست ، پرده ها رو کشید وهمه ی لامپ های آویزون از سیم های مسخره رو روشن کرد.

هیچ نظری موجود نیست: