۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

دلی که تقدیرش بلاست

یه مدت غم وشادیام مرز نداره ، نه اینکه خیلی شاد باشم یا خیلی ناراحت نه یه جوری که انگار از وسط شادی پرت می شم تو غم یعنی غم پرت می شه تو من خوبم ولی یه هو حالم خراب میشه اصن نمیفهمم چه جوری روز به روزم داره تعادلش بیشتر به هم میخوره ، هی هر روز بیشتر کم میشه از خوشی هام، تو ام که رفتی ، یه چیز دیگه ام هست که قبل اینکه تو بیایم بود یا قبل اینکه بری ، مرضِ بغض، الان خیلی وقته خیلی سال بغض دارم ینی همیشه ندارم ولی وقتی دارم بد جوریه ، قبلنم بوده تو که رفتی بیشتر شده بدیش اینه که نمیتونم داد بزنم...گریه که هیچ...همیشه جای گریه بغض کردم...جای داد زدن بغض کردم ، حتی وقتی آرش مرد بغض کردم ، اشک داشتم ولی نمیومد، منتظرم بود، بغض شدم، گریه نشدم. تو که رفتی بغضم نکردم

هیچ نظری موجود نیست: