گاهی که میشینم و با خودم فکر میکنم البته نمیشینم بیشتر وقتایی که رو تختم دراز کشیدم به این چیزا فکر میکنم، آره شروع میکنم به فکر کردن و مرور کردن، نه اینکه بگم خوب الان وقت فکر کردنه نه، یه هو میاد دست خودم نیست، ولی حالا مشکل اصلی اینجاست که بین اتفاقایی که واسه خودم افتاده و اتفاقایی که تو کتابا خوندم یا تو فیلما دیدم نمیتونم تمیز بدم، همشم یه پای قضیه تویی،یعنی باید کلی با خودم درگیر شم و کلی بزنم تو سر خودم که یادم بیاد تو این داستان لعنتی که تو سرمِ واقعاً من و تو بودیم یا نه، ببین چیکار کردی تو.
مثلاً یه بار یادم اومد من جلو خونتون منتظرت بودم که بیای و بریم واسه ناهار،من اونور خیابون بودم و چشمم به پله های خونتون بود، خیلی منتظر موندم، کون به کونم سیگار میکشیدم، بعد همینجور که منتظرت بودم یه هو یاد رضا پوری افتادم، بچه ها بهش میگفتن پوری بویی، پوری مریض بود یه مریضی داشت که نمیتونست خیلی جلو خودشُ بگیره گاهی میشاشید تو شلوارش، البته من هیچ وقت ندیدم بشاشه ولی خوب گاهی بو میداد، من و پوری اونموقع خیلی با هم رفیق نبودیم، نه واسه اینکه مریض بود، نه، همینجوری، فقط یکی دو دفعه باهم از مدرسه اومدیم سمت خونه، هر دو دفه ام پشت سرِ اون مختاری دیوث حرف زدیم و بهش فحش دادیم، نمیدونمم تو مدرسه چیکاره بود، یه چیز تو مایه های ناظم، ولی ناظم نبود، همش دور و بر معین و بقیه بچه خوشگلا میپلکید، دیوثِ بچه بازِ عوضی با اون دماغِ عقابیِ کیریش،اکثر بچه ها ازش خوششون میومد،از اون بچه بازِ عوضی، من حالم ازش بهم میخورد، پوری ام باهام موافق بود، سال بعدش پوری نیومد مدرسه، من یکی دو سال بعد فهمیدم که مرده، از همون مریضیه، تو این مدت حتی یه دفعه هم بهش فکر نکرده بودم، تا همون وقتی که اونجا منتظرت بودم، حالاام که دارم بهش فکر میکنم حس میکنم پوری بهترین دوستِ اونموقع من بود،خلاصه تو آخرش اون روز نیومدی و منم زدم رفتم.
آره همینطور که تو تختم دراز کشیده بودم داشتم به همهی اینا فکر میکردم، بعد یادم اومد که تو خونت تو یه کوچه بن بست بود، تو یه آپارتمان که اصلاً از بیرون پله نداشت، یعنی اصلاً من نمیتونستم اونور خیابون منتظرت باشم تا تو از پله ها بیای پایین، بعد کلی مخم زخم شد تا یادم اومد این قضیه یه قسمت از " نان آن سالها "ی هاینریش بل بود،همونجا که والتر منتظر هدویگ بود، آره خودشه ولی... ولی پوری اون وسط چیکار میکرد؟
مثلاً یه بار یادم اومد من جلو خونتون منتظرت بودم که بیای و بریم واسه ناهار،من اونور خیابون بودم و چشمم به پله های خونتون بود، خیلی منتظر موندم، کون به کونم سیگار میکشیدم، بعد همینجور که منتظرت بودم یه هو یاد رضا پوری افتادم، بچه ها بهش میگفتن پوری بویی، پوری مریض بود یه مریضی داشت که نمیتونست خیلی جلو خودشُ بگیره گاهی میشاشید تو شلوارش، البته من هیچ وقت ندیدم بشاشه ولی خوب گاهی بو میداد، من و پوری اونموقع خیلی با هم رفیق نبودیم، نه واسه اینکه مریض بود، نه، همینجوری، فقط یکی دو دفعه باهم از مدرسه اومدیم سمت خونه، هر دو دفه ام پشت سرِ اون مختاری دیوث حرف زدیم و بهش فحش دادیم، نمیدونمم تو مدرسه چیکاره بود، یه چیز تو مایه های ناظم، ولی ناظم نبود، همش دور و بر معین و بقیه بچه خوشگلا میپلکید، دیوثِ بچه بازِ عوضی با اون دماغِ عقابیِ کیریش،اکثر بچه ها ازش خوششون میومد،از اون بچه بازِ عوضی، من حالم ازش بهم میخورد، پوری ام باهام موافق بود، سال بعدش پوری نیومد مدرسه، من یکی دو سال بعد فهمیدم که مرده، از همون مریضیه، تو این مدت حتی یه دفعه هم بهش فکر نکرده بودم، تا همون وقتی که اونجا منتظرت بودم، حالاام که دارم بهش فکر میکنم حس میکنم پوری بهترین دوستِ اونموقع من بود،خلاصه تو آخرش اون روز نیومدی و منم زدم رفتم.
آره همینطور که تو تختم دراز کشیده بودم داشتم به همهی اینا فکر میکردم، بعد یادم اومد که تو خونت تو یه کوچه بن بست بود، تو یه آپارتمان که اصلاً از بیرون پله نداشت، یعنی اصلاً من نمیتونستم اونور خیابون منتظرت باشم تا تو از پله ها بیای پایین، بعد کلی مخم زخم شد تا یادم اومد این قضیه یه قسمت از " نان آن سالها "ی هاینریش بل بود،همونجا که والتر منتظر هدویگ بود، آره خودشه ولی... ولی پوری اون وسط چیکار میکرد؟
۷ نظر:
كتاب يعني اين ، زمستون بود كه خوندمش ، كتاب بايد جوري باشه كه فصل ها رو ضبط كنه .
چقدر قشنگ ...پست طولاني ام يعني اين .
پسر تو خيلي كارت درسته
جدي ميگم
خوشحال باش
ازت خوشم اومد!
ضمنا منم اون فيلم كوتاه ها رو توي همون مجوعه" سي سال سي نما" ديدم
ارزششو داره اين پست يه مدت توي ويترين بمونه ! آپ هم نكردي نكردي
اونقدر کلمه ی آن سالها
دوره که برای ما هم تداعی شد رضا
درست وقتی که مدام سیگار میکشیدی
- نمی دونم چرا مدام ذهنم میره
به سمت تخت ات
اگه بگم این عالی بود ،
به کسی بر می خوره ؟
يعني اگه از من بپرسي دزد دوچرخه در مقايسه با امبرتو دي يه جور بچه بازيه
حتما امبرتو دي رو ببين
ببین نمیدونم کی هستی و چی کاره ای. امروز وقتی داشتم درباره موضوع گزارشم سرچ میکردم خیلی خیلی اتفاقی به وبلاگ تو رسیدم. اعتراف میکنم خیلی وقت بود از خوندن یه مطلب احساساتی نشده بودم. خیلی وقت بود که با خوندن یه مطلب چیزی توی قلبم جا به جا نشده بود و بهت تبریک میگم. چون تونستی با کلمات ساده و محاوره های عامیانه یه کار بزرگ بکنی و مطلبی بنویسی که میتونه چیزی رو توی قلب خواننده هاش جا به جا بکنه
پیروز باشی دوست خوب من
ارسال یک نظر